خبر

بلاگفا برای شروع خوبه ولی کم کم از اینهمه محدودیت دست و پاگیری که برات میزاره خسته میشوی. من هم در استانه کوچ از اینجام.

در حال سر و کله زدن با یه سایت جدیدم. بزودی بروزتر خواهم بود.

رسیدن به هدف

گاهی از اینکه به هدف نرسید‌ه‌ایم غمگین می‌شویم.

گاهی از اینکه ناموفق بوده‌ایم به خودمان نهیب می‌زنیم.

اما همیشه به هدف رسیدن مهم نیست (به این اعتقاد نداشتم اما دارم اعتقاد پیدا می‌کنم) گاهی در بازگشت از کوهی که نتوانسته‌ایم قله‌اش را فتح کنیم هم لذتی هست.

آهای رهگذر زندگی همین است. زیاد سخت نگیر

زندگی

نه گذشته است

نه آینده

زندگی اکنون است

سعی کن زندگیت را با شعله ورترین شعله‌ی موجود به آتش بکشی

مقامات و عالی‌جنابان

دست بر قضا من و ریاست محترم دانشگاه آزاد اسلامی کنار هم نشسته بودیم. جلسه در مورد NGO و شیوه‌هایی که دولت می‌تواند تا NGO ها رونق بگیرند بود!  دولت اص*ل*احات از این کارها می‌کرد!

استاندار محترم و دیگر شرکت کنندگان به ترتیب در مورد اهمیت NGO  و تشکل‌های غیر دولتی شرح دادند. یاد کلاس‌های قرآن افتادم که چهار زانو جلوی ملا در حجره‌اش می‌نشستیم و  به ترتیب بدون آنکه بدانیم چی بلغور می‌کنیم از ادامه‌ی جایی که نفر قبلی خوانده بود ما هم ادامه می‌دادیم تا ملا می‌گفت بس.

غرق خیالبافی خودم بودم که ریاست محترم دانشگاه آزاد زیر لب از من پرسید این NGO یعنی چی؟
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. برایش آرام توضیح دادم که NGO مخفف چند کلمه است.
پرسید : مخفف چی است؟
گفتم: NonGovernmental Organization
گفت : معنایش چه می‌شود؟
گفتم : تشکل‌های غیر دولتی

نوبت به ایشان رسید که خطابه‌اش را ایراد کند خطابه‌اش را این‌گونه آغاز کرد : این ان‌جی‌او  یا NonGovernmental Organization و ادامه داد در مورد اهمیت تشکل‌های غیر دولتی.
چشمم به کاغذ کوچکی افتاد که روی آن یادداشت کرده بود.

بزبان شیرین فارسی نوشته شده بود : نان گاورمنتال اورگانایزیشن

==========================================

با شروع سال 89 کلاغه خبر آورده بود که رئیس محترم بزودی کنار خواهد رفت و رئیس دیگری - که حتما مثل سلفش او نیز محترم خواهد بود- جایش را خواهد گرفت. ظاهرا مدیر عامل که اتفاقا خودش هم یکی دو ماهی است نصب گردیده است تصمیم گرفته او را عوض کند (چون یک عدد رئیس سفارشی دیگر براه است و ده کارمند پشت یه میز بخسبند و دو رئیس در یک اداره نگنجند ).
مرا به اتاقش دعوت می‌کند. به بهانه‌ی این‌که فردا جلسه دارند و می‌خواهد مسائل و مشکلات را مطرح نماید نزدیک به سه ساعت کامل از من سئوالاتی می‌کند. خودش هم خوب می‌داند - و شاید نمی‌داند که من هم می‌دانم - پست مدیریتی که به تا چند روز دیگر قبضه‌اش می‌کند از روی لیاقت و شایستگی احرازش نخواهد کرد وگرنه بدیهی‌ترین سئوالات و اصطلاحات و چالش‌های آن بخش را از من نمی‌پرسید. احتمالا در دلش به ریش من هم می‌خندد که به همین سادگی مرا تخلیه‌ی اطلاعاتی کرده است.
هر چه من می‌گویم را مانند دانشجوی مشتاقی که فردا امتحان دارد را توی سررسیدش یادداشت می‌کند. مو به مو و من هم عین خیالم نیست ( از دریای علم و دانش من که چیزی کم نمی‌شود) حدود سه ساعت جلسه و یا بهتر بگویم کلاس درس طول می‌کشد. بعد که بلند می‌شوم از حضور مرخص شوم به او تبریک می‌گویم بابت شغل و پست جدیدش.  به من من کردن می‌افتد. هیچگاه هیچ مردی را ندیده بودم اینگونه از حرف‌های من جا بخورد و این‌گونه مستاصل شود. دماغ و دور دماغش قرمز می‌شود و لبش خشک می‌شود.

وقتی از اتاقش خارج می‌شوم، تا به هوای باز برسم نفسی عمیق می‌کشم. مدتهاست یادم رفته بود خدا را شکر کنم اما این‌بار از ته دل خدا را شکر کردم که در زندگیم بخاطر داشتن هیچ موقعیت و شغل و مقامی حقارت نکشیده‌ام.

خدا جان ممنونم. خدا جان مرسی


بعد التحریر : راستش را بخواهید این رئیس ما کمی پرت تشریف داشتند. یکی دو بار می‌خواستم به ایشان یادآوری نمایم که آقای محترم برای مدیر شدن دانستن این مسائل و اطلاعات ضرورتی ندارد. همان راهی که خودت می‌روی راه درست است. این ره که می‌روم من به ترکستان است.


به سرم زده

بروم یک جای دیگر

با حال و هوایی که خودم می‌دانم

شاید دیگر با نام مستعار ننویسم

دلم می‌خواهد بنویسم

دلم می‌خواهد بخندم

دلم خیلی چیزها می‌خواهد

دستت را از روی دهانم بر خواهی داشت؟

دلم می‌خواهد آوازی بخوانم...


دوستان عزیز با سلامی دوباره

دنبال یک CMS هستم. اگر یکی خوبش را سراغ دارید که خوب و خوش دست و سریع و راحت باشد. بی نصیبم نگذارید.


لاییک بودن یا نبودن

در برنامه‌ای که از شبکه دو تلویزیون ملی در حال پخش است طبق معمول مجری برنامه وقتی حرف‌های مهمان برنامه به جایی می‌رسد که می‌خواهد مشکلی را بیان کند، حرف‌های او را قطع می‌کند و می‌گوید وقت ما تمام شده است و انشالله در برنامه‌های آتی این مبحث را که خیلی هم مهم است پی خواهیم گرفت. (این صحنه معرف حضور همگان است.)


نکته‌ی این برنامه این بود که مهمان برنامه که عضو کمسیون بهداشت مجلس است و طبعا به آمار و ارقام هم دسترسی دارد. اعلام فرمودند که از نظر سرانه مصرف قرص‌های روان‌گردان و داروهای مربوط به بیماری‌های روانی و افسردگی و (در کل بیماری‌های روحی نه جسمی ) سرانه کشور ما به اندازه سرانه کشورهای توسعه یافته‌ی غربی است.

نگاه مثبت : خدا را شکر می‌گویم لااقل در این یک مورد سرانه‌ی مردمان کشور ما کمتر از کشورهای اروپایی نیست.

نگاه منفی: وقتی نوبت به رفاه و بهداشت و آسایش و امید به زندگی و چه و چه می‌شود؛ فاصله‌ی ما با مردم سایر کشورها بسیار زیاد است. بدآ به حال ما


نظریه : اینکه ما از لحاظ شاخص‌های بهداشتی و رفاهی دارای فاصله با کشورهای متمدن و غربی هستیم چیزی نیست که گفتنش تازگی داشته باشد. دلیلش هم مشخص است. اما در خصوص بیماری‌های روانی و افسردگی و مواد مخدر چرا باید مصرف در کشور ما بالا باشد؟

مگر ما معتقد نیستیم که یک کشور دینی و مذهبی هستیم. (کاری به دولت ندارم ) خودمان که این ادعایمان گوش خودمان را هم پر کرده است.

مگر ما نماز و شفا و معجزه و توسل و راز و نیاز و گریه و توکل و هزار و هزار تا از این‌ها نداریم؟

 مگر ما ارتباط‌مان با خدا بیست نیست؟(چه وزنی!!)



پنجره

پنجره‌ای خواهم بود

که از میان من دورترین‌ها را ببینی

و حنجره‌ای تا از میان من

تلخ‌ترین ناله‌هایت را

و گلویی تا

هزار بغض فرو خورده ات را


ببین

ایستاده‌ام بر آستانه‌ی در

و میبینم دستهایت را که اشاره می‌کند

بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

جای خالی تو

زنم با لباس‌هایش غیب شده
فقط دو جوراب به‌جا گذاشته و
بُرسی که پشت تخت افتاده
باید جوراب‌های خوشگلش را نشانتان دهم
و این موی سیاه سفت را که لای دندانه‌های برس گیر کرده
جوراب‌ها را در کیسه زباله می‌اندازم، برس را
نگه می‌دارم و استفاده می‌کنم
فقط تخت است
که غریب افتاده و نمی‌شود بی‌خیالش بود


تو مشغول مردنت بودی / ... ریموند کارور / محمدرضا فرزاد

دم

من طرف قضیه نیستم (حتی طرف دعوا هم نیستم)

اولی رو به دومی می‌کند و می‌گوید :

ببین خوب گوشات (گوشهات) رو باز کن

بهتره پا رو دم من نزاری


با خودم فکر می‌کنم اگه دمش واقعا معلوم بود خیلی هم عجیب نبود شاید خیلی هم بهش میآمد.

شک در بدیهیات

شنیده‌ام که گفته‌اند :

چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.

خوب که فکر می‌کنم بنظر می‌رسد چندان جمله‌ی منطقی و درست و حسابیی هم نیست!

سال نو قالب نو

بعد از کلی کش و قوس آمدن و خمیازه کشیدن و کمان کش کردن. این آلونک را گردگیری مختصری کردم. امیدوارم نوشته‌هایی تازه‌تر و مفیدتر در این وبلاگ قرار گیرد. چه کنیم که آرزو بر جوانان عیب نیست!

شیرین یا انوشه ؛ پرسش کدام است؟

همین یکی دو سال پیش بود که اولین انسان از نوع مسافر فضایی به خارج از جو زمین مسافرت کرد. ناگفته معلوم است وقتی پای سفر و مسافرت به میان می‌آید خانم‌ها حتما طرف اصلی قضیه هستند. این مسافر محترم انوشه انصاری نام داشت و زاییده ایران بود.

همین یکی دو سال پیش بود که اولین ایرانی جایزه صلح نوبل را دریافت کرد و ایشان خانمی بودند به نام شیرین ...(از ترس فیلی که تر می‌شود چه‌ها که نباید کرد)

در همین یکی دو سال اخیر بود که آمار قبول شدگان در کنکور نشان داد که دختران بیش از پسران راغب به تحصیل هستند.

همین سال گذشته بود که اولین زنان بعد از انقلاب وارد کابینه دولت شدند( البته قبل از انقلاب هم این اتفاق افتاده بود)

روزی نیست که شاهد اتفاقی شیرین در خصوص زنان نباشیم (اتفاق تلخ هم هست که خوشبختانه اینبار مردان هم مستثنی نشده‌اند.)

بنظر می‌آبد جامعه‌ی زنان کم کم پرقدرت‌تر و محکم‌تر از قبل می‌شوند. خدا کند(که نمی‌کند) این قضیه تنها یک اتفاق ناگزیر اجتماعی و یک حرکت رو به جلوی متمدنانه باشد و روزی برسد که بتوان خدا را شکر کرد که  دیگر هیچ زنی بخاطر تنفس اکسیژن هوا مورد بازخواست قرار نمی‌گیرد... خدا کند از میان همین حرکت‌های زنانه ؛ حرکت‌های زنانه‌ی مخالف دیگری شکل نگیرد که اگر چنین شود چاره کار با کرام الکاتبین خواهد بود و بس

چه کسی برای ما تره خورد خواهد کرد؟

مبارک است! هم من خبر را شنیده‌ام و هم شما.
نوروز بعنوان یک جشن ثبت جهانی گردید.
بماند چقدر هزینه شده است که نوروز ثبت جهانی شود.
جهنم پول خودمونه هر جور که بخواهیم خرجش می‌کنیم.

بماند چقدر سمینار دادیم و خواهیم داد که ابعاد سیاسی اقتصادی فرهنگی مذهبی ایدئولوژیکی و استراتیژیکی و سوق‌الجیشی نوروز را بررسی کنیم .

بماند که از حالا تا هرچند سال آینده روسای جمهور و هیات همراهشان مهمان سفره‌های مهمانواز ایرانیان خواهد بود.

بماند چه سفره‌ها پهن است و هرکسی به فراخور حال خود از این خوان نعمت لقمه‌ای خواهد چید.

چه می‌توان گفت سیاست و دیپلماسی ما حرف ندارد.

بماند که هرچه توانستیم و توانستند زور زدند که بگویند نوروز مال ایرانی‌ها است و علی الخصوص مال دولت جمهوری اسلامی ایران

بماند که کلی هم خرج رواج نام کذایی خلیج فارس کردیم به این بهانه که از قدیم و ندیم اسم این خلیج فارس بوده است. غافل از اینکه اگر قرار باشد این حرف را سند نامگذاری این خلیج در نظر بگیریم ناچار باید قبول کنیم که نام عمارت میدان آزادی را هم باید شهیاد گذاشت و برای خیابانهای و میادین انقلاب و امام حسین و چه و چه هم باید رجوع کنیم به اسامی قبلیشان.

بماند اینکه طبق معمول چون نوروز مانند همه چیز ما قدمت صدها و هزاران ساله دارد ( و اسنادش هم طبیعتا موجود است و اگر هم موجود نباشد قابل موجود بودن است) نه اسباب شادی است بلکه اسباب تفخر شده است (به چی نمی‌دانم؟)

این همه بماند بماند کردم که یادآوری نمایم داشتن (و ساختن) پیشینه‌ی تاریخی نه شکم کسی را سیر می‌کند و نه اسباب آسایش ملت می‌شود.

اما بماند که ما دلمان خوش است به اینکه چون سیزده‌بدر فرا برسد ملت غیور همیشه در صحنه و عاشق طبیعت چنان مناظر بدیعی از عشق و علاقه  خود به طبیعت خلق می‌کنند که نظیرش را در هیچ کجای عالم (کره زمین) نخواهیم یافت. 

پس زنده باد ما و طبق معمول مرده باد دیگران

و بماند اینکه سالهاست می‌دانیم که هیچ فرشته‌ی مقربی صدای  زنده باد و مرده باد های ما نه تنها به خدا نمی‌رساند که هیچ‌کس دیگر هم برای این فریادهای ما تره هم خورد نمی‌کند.

سلامی دوباره

کاش ایشان یادشان بیفتد که دکتری ندارند. دکتری در همه چیز


سال نو

رخت نو

فکر نو

امروز وقتشه دوست من

نو شو

نو

نو نو