توی باران
مادرم اجازه نمیداد وقتی باران میبارید توی حیاط بدوم و سرم را بلند کنم و دانه دانه قطرات باران به صورتم بخورد.
صبح اول وقت باران میبارد. لباس نازکی به تن میکنم و از خانه بیرون میزنم. زیر باران آرامتر از همیشه راه میروم.دلم نمیخواهد حسرت این آرزو بیشتر از این روی دلم سنگینی کند.
یکی یکی به آرزوهایم میرسم. توی دلم و توی سرم زمزمههای غریبی میپیچد. بلوغ شاید پشت یک راه رفتن در باران باشد. همین چند قدم جلوتر.
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت توسط ناتسی
|