مادرم اجازه نمی‌داد وقتی باران می‌بارید توی حیاط بدوم و سرم را بلند کنم و دانه دانه قطرات باران به صورتم بخورد.

صبح اول وقت باران می‌بارد. لباس نازکی به تن می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم. زیر باران آرام‌تر از همیشه راه می‌روم.دلم نمی‌خواهد حسرت این آرزو بیشتر از این روی دلم سنگینی کند.

یکی یکی به آرزوهایم می‌رسم. توی دلم و توی سرم زمزمه‌های غریبی می‌پیچد. بلوغ شاید پشت یک راه رفتن در باران باشد. همین چند قدم جلوتر.