حكايت سال‌هاي ابري

كلاس پنجم ابتدايي بودم كه عاشق دختري كك مكي شدم. فارسي حرف مي‌زد و خانه‌اشان در شهر ديگري بود(احتمالا تهراني بود) . عاشق چه چيزش شده بودم نمي‌دانم. شايد جمعا بيش از يكي دو ساعت نديدمش اما چنان مشخصات دقيقي از قيافه و حرف‌هايش در يادم ماند كه فكر مي‌كنم هيچ چيز ديگري با اين وضوح در خاطرم نيست.
سال‌ها گذشت و يك شب در سال چهارم دبيرستان در گرماگرم و تب و تاب كنكور بود كه يك بار ديگر او را ديدم. قد كشيده بود و دلبري مي‌كرد. لباس زنانه‌ي محلي پوشيده بود و سرو سينه و گلوي سپيدش در ميان لباس سرخ نازكي كه بتن داشت خودنمايي ميكرد. كك‌مك‌هايش را هنوز داشت. گمان مي‌كنم مرا بخاطر داشت. بعد از آن شب ديگر هرگز نديدمش. احتمالا حالا مادري باشد با چند فرزند. امروز ناخودآگاه به يادش افتادم. حس خاصي نسبت به آن روزها ندارم اما دلم گرفت وقتي اين تك مصرع  از غزلي كه برايش گفته بودم را به خاطر آوردم :

سپيدي گلوي تو بوي بهار مي‌دهد.


كاش بودي و مي‌ديدي

براي اين روزهاي برفي و باراني

و اين هواي فوق تصور زيبا و تمييزي كه تنفس مي‌كنم.

خدا جان شكرت.

بخاطر چيزهاي زيادي كه ندارم.

صرفا جهت اطلاع رساني

امروز از كامنت يكي از دوستان متوجه شدم كه قالب وبلاگم عوض شده است!!!!


باور كنيد من كوچكترين دخالتي در تغيير قالب نداشته‌ام. اما چون ورود به حريم خصوصي و نقض حريم خصوصي كار چندان عجيبي نيست! از اين اتفاق تعجب نكردم. صاحب بلاگفا بايد جوابگو باشد كه احتمالا ككش هم نميگزد.


قانون - مزاح - خاطرات زرد

اگر با اتوبوس مسيري تقريباً طولاني مسافرت كرده باشيد؛ متوجه خواهيد شد كه هر از چند ساعت راننده اتوبوس جلوي ايستگاه‌هاي بين جاده‌اي پليس راه؛ اتوبوس را نگه‌ مي‌دارد و دفترچه و مداركش را بر ميدارد و از اتوبوس پياده شده و به ايستگاه پليس راه مراجعه مي‌كند. ظاهرا اين كار براي آن است كه مشخص شود راننده در طول سفر سرعت مناسبي داشته است و همچنين براي اين است كه مشخص شود آيا آن راننده حق رانندگي دارد يا نه؟ زيرا راننده علاوه بر داشتن گواهينامه‌ي پايه يك نبايد از هشت ساعت بيشتر رانندگي كند. چون در اين صورت تمركز حواس خود را از دست مي‌دهد و خستگي به او فشار مي‌آورد و امكان وقوع تصادف را زياد مي‌كند.
يك اصل كلي و پذيرفته شده است كه وقتي كسي مسئوليت جان ديگران را به عهده ميگيرد. يا بهتر بگويم مسئوليتي را قبول مي‌كند.(همه چيز كه جان انسانها نيست) بايد شرايط جسماني احراز اين مسئوليت را داشته باشد.

=========================

مرد جوان نزد آخوند پير محله‌اشان رفت و از او در مورد نمازهاي قضا شده‌ي پدر متوفايش پرسيد. آخوند هم عنوان كرد كه بايد اين نمازها توسط وي كه پسر بزرگ مرحوم است بجا آورده شود (خوانده شود!!!) پسر گفت : اگر خودم نتوانم چه؟
آخوند گفت: بايد به كسي پول بدهي تا اينكار را به عوض پدرت، براي او انجام دهد!!
پسر گفت : آيا شما اينكار را انجام مي‌دهي؟
آخوند گفت: بله
و بعد آخوند از پسر در مورد تعداد نمازهايي كه پدر بجا نياورده بود توضيح داد كه يك سال پدرش عليل بوده و نمازهايش را اغلب نخوانده و الي اخر...

آخوند به طور تقريبي حساب كرد و گفت مي‌شود فلان قدر تومان. پسر پول را به آخوند داد و او هم شروع به شمردن پولها كرد و مقداري از آن را پس داد. پسر فكر كرد كه آخوند به او تخفيف داده است و پرسيد اين براي چيست؟
آخوند خيلي متفكرانه گفت: پسرم تا به اين سن رسيده‌ام نخواسته‌ام زير بار دين كسي باشم. خدا راست است و از راست خوشش مي‌آيد. من حال و حوصله‌ي نماز صبح خواندن ندارم. اين مقداري كه پس دادم مال نمازهاي قضا شده صبح پدرت است كه من نخواهم خواند.

=========================

او جراح حاذقي نبود يك دكتر زنان و زايمان عادي بود . متولد روستايي اطراف تبريز بود . اما اينك كه هفت سال در شهر محروم ما خدمت كرده بود زني نبود كه تيغ جراحيش بخشي از بدن او را پاره نكرده باشد. شب و روز كار ميكرد و صد البته پول در مي‌آورد و همچنين كسب تجربه مي‌كرد. از صبح زود در بيمارستان كار مي‌كرد. بعد از ظهر هم از ساعت سه به بعد شروع به مريض ديدن مي‌كرد تا حوالي يازده و دوازده شب. شايع بود كه يكي دو بار عمل‌هاي جراحيش را اشتباه انجام داده است و يكي دو بار هم تيغ و قيچي داخل بدن بيماران جا گذاشته است.
شب هم دوباره در بيمارستان تا پاسي از بامداد كار مي‌كرد.
تا جوان بود بايد پول بدست مي‌آورد.
اينك به تبريز برگشته است. پولدار و متمول و حاذق. آنجا آب و هوايي خوش‌تر دارد؛ همزبان هستند و مي‌تواند در خيابان هفده شهريور(بيشتر مطب‌هاي پزشكان تبريز در آن خيابان است) نه يك مطب كه يك كلينيك از خودش داشته باشد.
به او كامپيوتر درس مي‌دادم. حلالش باشد پول چند جلسه از كلاس‌هايم را نداد.

تعطيلات و ورزش

مدتهاست به مسائل جور ديگري نگاه مي‌كنم.

ورزش براي سلامتي خوب است. اما چه ورزشي؟ ورزشي كه از شبكه‌هاي تلويزيوني به نام ورزش قهرماني تبليغش مي‌كنند اما جز به خالي كردن جيب‌ها و مغزها فكر نمي‌كند.

ورزش قهرماني ابزاري شده براي هدايت مردم و سوپاپهاي اطمنيان تخليه‌ي هيجانات اجتماعي وگرنه كدام مغزي رضايت مي‌دهد اين همه خرابكاري در شهر‌آوردها انجام شود. 

==================================

مدتهاست مسائل را سر سري نمي‌گيرم.

بحثي در مجلس در گرفته بود سر اينكه در كشور ما هم مانند تمام كشورهاي مسلمان ديگر عيد فطر و عيد قربان را چند روز يا حداقل سه روز تعطيل اعلام كنيم.

اما اين موضوع در مجلس راي نياورد بعلت اينكه تعدادي از نمايندگان اعتراض نموده بودند كه اين يك نوع بي احترامي به عيد غدير است و كم اهميت جلوه دادن آن. زيرا اگر اين عيد يك روز تعطيل باشد در مقابل عيد قربان و فطر كم مي‌آورد.

اما امسال دست بر قضا طوري شد كه عيد قربان افتاد به چهارشنبه و پنج شنبه هم امت هميشه در صحنه از قبل خودشان تعطيل بودند. يعني خواسته و ناخواسته سه روز تعطيلي بوجود آمد.

ساده ترين راه اين بود كه چهارشنبه را هم بعلت آبكي آلودگي هوا تعطيل رسمي اعلام كنند تا همراه با پنج‌شنبه و جمعه سه روز كامل تعطيل شود. وگرنه خداييش امروز كه شنبه باشد هوا از چهار شنبه هم آلوده‌تر بود.


لازم نيست همه‌ي اين مطلب را با هم بخوانيد. قسمتها از هم مستقلند.

يكي دو سال است كه اوضاعي پيش آمده كه كم و بيش در مورد آينده كاريم نگران هستم. اما يكي دو روز قبل چيزي در درونم جرقه زد كه شايد بطور كلي نگرانيم را از بين برد.

با خود گفتم وقتي براي پدر و مادرها مشكلي پيش مي‌آيد -از هر نوعي - فرزندان كمتر آن نگراني و مشكلات را بايد تحمل كنند و يا حتي از آن مطلع گردند. همه هم اين اصل كلي را قبول كرده‌اند كه اين مشكلات مشكل من است و به فرزندانم ربطي ندارد و بايد همه چيز براي آنها روبراه باشد

من هم با خودم گفتم : خب اگر قبول كنم كه من هم مخلوق خدا هستم. پس ديگر ربط خاصي ندارد كه من نگران چيزي باشم. خدا خودش بايد درستش كند. به من چه ؟
تازه به خودم گفتم اگر اين در اين دنيا هم مشكلاتي براي من بوجود بيايد و خودم بايد تحملش كنم ؛ آن دنياي ديگر را كه از من نگرفته‌اند. آنجا بايد چندين برابرش را پسم بدهد.
(به همين سادگي)

=================

راستش را بخواهيد همه چيز در اين مملكت مي‌تواند سبب مزاح شود. ديروز گزارشگر كشتي (در بازي‌هاي آسيايي) وقتي كشتي‌گير ايراني برنده مدال طلا شد با مسرت و خوشي اعلام كرد كه به يمن و مباركي عيد غدير خم كشتي گيران ايراني مدال‌هاي زيادي كسب نموده‌اند.

لبخندي زدم. خيلي ساده مي‌توان نتيجه گرفت اگر اين ده دوازده مدالي كه ايران گرفته به يمن و مباركي اين عيد باشد پس حتما اين دويست سيصدتا مدالي كه چيني‌ها گرفته‌اند به يمن و مباركي عيدي ديگر باشد كه از عيد ما خيلي مبارك‌تر بوده است.

يادم رفته بود اين‌ها نان همين چرت و پرت‌هاشان را مي‌خورند.

================
چندي پيش (سه چهار يا بيشتر سال قبل) مي‌خواستم مسيحي شوم. فكر مي‌كردم اسلام چنگي به دلم نمي‌زند. فكرش را بكنيد عوض نشستن در كنار آدمهاي بوگندو با لباس‌هاي چين و چروك و بو عرقي و بوي پاهايي كه مشامت را آزار مي‌دهد؛ ميروي در يك كليساي شيك و پيك مينشيني و كراوات و مسواك زده انجيل كوچكت را از جيبت بيرون مي‌آوري و همراه با گروه همسرايان شروع مي‌كني به ترنم آيات انجيل.

چندين سال از آن حال و هوا گذشته اما  وقتي فرم‌ نمي‌دانم چي چي را پر مي‌كردم جلوي بخشي كه دين را بايد مشخص مي‌كردم همچنان توي مربع اسلام تيك زدم.

ياد اصلي از اصول قانون اساسي‌اشان افتادم كه علاوه بر اينكه اساسي است، كشك هم هست كه در يكي از اصولش بيان كرده است : تفتيش در عقايد مردم ممنوع مي‌باشد.
================

هنوز هم به خدا ايمان دارم شايد بيشتر از قبل. اين از نوشته‌هايم معلوم است. شايد هم از سر و صورتم و از آرامشي كه گاه و بي‌گاه خدا به سراغم مي‌فرستد. اما با عقايدي كه به نام او برايمان كشك و بادمجان درست مي‌كنند الوداع گفته‌ام.
دلم مي‌خواهد دوستانم را به همين آرامش برسانم.
هم وبلاگي‌هاي عزيز خدا هست. ولي مشكل مي‌توان قبولش كرد كه هست. اما هست!