خليج هميشه فارس

به طور نه چندان اتفاقي حواسم رفت پي اخبار ورزشي كه از صداي آم*ريكا پخش مي‌شد. گوينده با افتخار اعلام كرد كه :

فدراسيون (نميدونم چي چي) كشور چين بطور رسمي از ايران معذرت خواهي كرد كه در طي مراسم افتتاحيه بازيهاي آسيايي امسال از نام مجعولي به جاي خليج هميشه فارس استفاده كرده است.

گوينده چنان روي كلمه‌ي هميشه تاكيد كرد تو گويي كه انگار دارد در برنامه‌ي روايت فتح شهيد آويني خبر شروع عمليات كربلاي 4 را اعلام مي‌كند.

اولين چيزي كه بنظرم رسيد همنوايي استكبار جهاني (يا بهتر بگويم مستكبران جهاني) با جمهوري اسلامي بود روي يك موضوع (البته بطور علني)

بنظر مي‌رسد تبليغ ناسيوناليسم كذايي ايراني و فارسي هم خوراك برو بچه‌هاي خودمان است و هم مد نظر گرداندگان آمريكاي جهان خوار ( علتش را من مي‌دانم. شما چطور؟)

درگيري

خدا را شكر و گوش شيطان كر

يقه‌ي خودم را ول كرده‌ام و چسبيده‌ام به يقيه‌ي يك كامپوننت VB

يه كم سرم شلوغ شده ولي سعي ميكنم به روز باشم.

ممنونم

مشاور مدرسه

خانمي كه امسال در مدرسه‌ي ما مشاور است دختري امروزي و با سواد است. اولين سال حضورش در مدرسه است و بسيار فعال و سرزنده و پر انرژي مي‌نمايد. كلاس آموزش خانواده تشكيل مي‌دهد و انواع و اقسام راه حل ارائه مي‌دهد كه دانش‌آموزان را جذب نمايد. هنوز دو ماه از سال تحصيلي نگذشته است كه فوج فوج پدر و مادر هستند كه مدرسه مراجعه مي‌كنند و به او معترض مي‌شوند و گاه با داد و بيداد مي‌گويند كه دخترانشان را گمراه كرده است. مادرها در حالي كه چهره بر افروخته‌اند مدعي مي‌شوند كه دختران پاك و معصومشان تازه با كلمات رابطه و دوست پسر و علت اشتياقي كه يك پسر به يك دختر دارد توسط خانم مشاور آشنا شده‌اند.

مدير دبيرستان هم كه خانمي با 23 سال سابقه و 17 سال سابقه‌ي مديريت است - و در نگاه روسا بسيار مديري موفق -براي آنكه دامنه‌ي اعتراضات بالا نگيرد پشت مشاورش را خالي كرده است( چيزي كه در ايران بسيار رايج است.) دخترك مشاور هم نمي‌داند چه كند. ظاهرا با دليل و منطق مي‌خواهد از كتابهايش برهان بياورد من درست مي‌گويم و حتي لابلاي حرف‌هايش متوجه شدم كه ظاهرا حتي تجارب شخصي خود را هم چراغ راه قرار داده است. اما ظاهرا بر وفق مراد نيست. از سوي مديريت ناحيه هيات تحقيقي به دبيرستان فرستاده شده است تا كنكاش كند كه ماجرا از چه قرار است و آنچه هم از همين حالا مشخص است اين است كه راي بر عليه خانم مشاور مدرسه‌ي ما خواهند داد.

ديروز نمي‌دانم خواست خدا بود يا قانون جذب بود كه كار خودش را كرد كه خانم مشاور غمگين و گلايه مند شروع به درد دل با من كرد. من تا امروز نه خودم را قاطي ماجرا كرده بودم و نه اظهار نظري كرده بودم. وقتي حرف‌هايش را زد از او اجازه گرفتم كه بي‌پرده و صريح چند نكته را برايش روشن كنم. همانگونه كه خودش صريح و روشن براي دانش‌آموزان حرف زده بود.

نظرات شخصي من داراي چكيده‌اي با اين مضمون بود كه :
-مشاور عزيز چه انتظار داري از دانش‌آموزي كه نزديك‌ترين الگويش معلمينش هستند؟ معلميني كه در يك ربع زنگ استراحت در دفتر مدرسه با وقاحت تمام چنان با جزئيات خاطرات بستر خود را تعريف مي‌كنند كه گويي از ساده‌ترين مسائل زنانه صحبت مي‌كنند.
- چه انتظاري داري از معلمي كه هنگام ورود به مدرسه گويي وارد معلم پارتي مي‌شود؟ نيم كيلو كرم به صورتش ماليده. تنگ‌ترين مانتويش را پوشيده و هرچه زيورآلات هم در دسترسش بوده به خود آويخته است.
- چگونه انتظار داري به رابطه‌ي مخفيانه با پسركي دل خوش نكند وقتي معلمش را مي‌بيند كه با عشوه‌گري هنگام خروج از مدرسه موباليش را به گوشش چسبانده و با حالتي سكسكه‌اي (...) چشمان خمارش را به بالاي خيابان دوخته تا معشوقه‌اش را در ماشيني كه به انتظار اوست ملاقات نمايد؟
- چه انتظاري داري از مديري كه تمام هم و غمش اين است كه مورد توجه روسايش قرار گيرد؟ مي‌خواهي به آموزش توجه كني گلم؟ مي‌خواهي تربيتشان كني؟
- چه انتظاري داري از دانش‌آموزي كه الگويش (الگوي رسمي) دختر پسرهايي هستند كه در سريال‌هاي ايراني هرچه فحش و بد و بيراه است نثار دوستان و همشاگرديان و حتي خواهر و برادر و پدر و مادرشان مي‌كنند؟
- مي‌خواهي سيستم را عوض كني؟ نااميدت نمي‌كنم اما نمي‌تواني عزمي را كه جزم شده تا اين چنين كندمان را تاب بياوري.
- همه‌ي تقصيرات را به گردن بگير. از مدير بخواه كه راه نجات را نشانت دهد. سكوت كن و بيشتر از آنچه در شرح وظايفت آمده كاري نكن ؛ كمتر كار كني مشكل خاصي پيش نمي‌آيد تنها بيشتر كار نكن.

اينجا سرزميني است كه اگر به بهاي آباد كردن خانه‌ات خرابي تمام كشورت را به ارمغان بياوري موفق محسوب خواهي شد.

يكي دو هفته است كه اوضاع به روال عادي در آمده است. در راهرو دوباره مشاور را ديدم لبخندي زدم و گفتم : ول كام هوم.
مشاور لبخندي زد و گفت : سلام . ممنونم
انگار نيشي كه در جمله‌ام بود را حس كرد از كنارم كه گذشت زير لب گفت : من اينجا بمون نيستم.


LOST

نمي‌دانم اين جمله تا چه حد درست است : نگذار چيزهايي كه رنجت مي‌دهد، ترا خشمگين كند. چون در اين صورت تمام نمي‌شوند.

فيلمي مي‌ديدم كه در آن فيلم يكي از شخصيت‌هاي اصلي ، با آگاهي از اينكه خواهد مرد براي نجات سايرين اقدام به كاري مي‌كند. قبل از اينكه براي اين كار آماده شود به مرور خاطراتش مي‌پردازد و از لابلاي آنها بهترين و ماندگارترين و شادترين لحظاتش را روي كاغذي ثبت مي‌كند و براي دوست دخترش مي‌نويسد.
به ذهنم رسيد اگر من قرار باشد من هم روزي در هزار لاي خاطرات و گذشته‌ام بگردم چه چيزي براي يادداشت كردن دارم. اولين چيزي كه به يادم ميايد و شايد قوي‌ترين خاطره‌اي كه از گذشته‌ام دارم خاطره‌ي زماني است كه احتمالا بيشتر از 5 سال نداشته‌ام. كاري كه هر روز صبح انجام مي‌داديم. من و برادرم هر كداممان يك مرغابي داشتيم. صبح زود به حياط مي‌رفتيم مرغابي‌هايمان را دنبال مي‌كرديم و زير بغل مي‌زديم و بعد دوتايي از پله‌هاي ايوان بالا مي‌رفتيم. ايوان بزرگي داشتيم. بعد هر دومان تا جايي كه مي‌توانستيم مرغابي‌ها را به هوا پرت مي‌كرديم. آن دو مرغابي چند با بال مي‌زدند و بعد مانند موشك به سمت چشمه‌اي كه پايين خانه و در فاصله‌ي هفتصد هشتصد متري بود پرواز مي‌كردند. (يادم نمي‌آيد عصر يا وقتي ديگر براي بازگرداندشان كاري كرده باشيم.)

بزرگتر كه شديم روزهاي گرم تابستان با برادرم كتابخانه‌ كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان مي‌رفتيم و كتابهايي كه آنجا خواندم نقش مهمي در زندگيم پيدا كرد. اغلب كه بر مي‌گشتيم خانه سر راهمان براي بالا رفتن از چند پله با هم مسابقه مي‌داديم. وقتي به بالاي پله‌ها مي‌رسيديم ديگر نفسمان به زور بالا مي‌آمد. دستمان را روي زانوهايمان مي‌گذاشتيم و عرق ريزان  هن و هن كنان به هم نگاه مي‌كرديم و لبخند مي‌زديم. داداش كوچكه هميشه مي‌باخت.

چندي پيش دست دخترش را گرفته بودم از همان پله‌ها بالا مي‌رفتم. اين پله‌ها پاهاي كودكان بسياري را تجربه كرده است كه از آن بالا مي‌روند. با هم مسابقه مي‌دهند و وقتي آن بالا مي‌رسند عرق از پيشاني‌هاي آفتاب سوخته‌اشان روان مي‌شود و هن هن كنان دندان‌هاي سفيدشان از ميان لب‌هاي به لبخند گشوده‌اشان پيداست.

من و برادرم سالهاست كه از هم دوريم. او در شهرهاي مختلفي با خانواده‌اش زندگي مي‌كند. شايد سال به سال و مراسم به مراسم اگر عيدي باشد نوروز يا قربان يا فطر همديگر را مي‌بينيم. هردومان بزرگ شده‌ايم و ريشمان سفيد شده است. باورتان مي‌شود در ميان اشك اين كلمات را مي‌نويسم. دلم براي مرغابي‌هامان تنگ شده است و براي مسابقه دادن روي پله‌ها.

نوشتن اسب چموشي است كه وقتي سوارش مي‌شوي اوست كه ترا به هر جا بخواهد مي‌برد. باورم نمي‌شد مجبور شوم براي نوشتن اين مطلب چند بار عينكم را از چشمم درآورم و اشكهايم را پاك كنم و مفم را بالا بكشم.

روي ميز كارم عكسي از دختر برادرم هست گاهي يادم مي‌رود نگاهش كنم اما امروز يك دل سير نگاهش مي‌كنم. شايد مرا ببرد به هفت سالگي در يك ظهر تابستاني خلوت كه كتابي زير بغل از پله‌هايي طولاني بالا مي‌روم.



خبر : قلاچ اين كلاغ شلوغ ؛ قار قار كنان دوباره سر و كله‌اش پيدا شده است.

شروع هفته

از كوچه كه رد شدم.

جمله اي كه پشت يك ماشين حمل شير نوشته شده بود توجهم را جلب كرد:


آينده از آن كساني است كه امروز رنج مي‌كشند.


براستي كدام ذهن -بيمار شرقي- اين جمله را ساخته است؟

شايد در ممالك خوشبختتر مي‌نويسند

از حالت لذت ببر چون آينده چيزي نيست جز لذتهايي كه هنوز نچشيده‌اي

اين روزها

ديشب آهنگي گوش مي‌كردم.

از تمام آواز كه از ZDF پخش مي‌شد تنها اولين كلماتش را مي‌توانستم بفهمم.

آواز با ابياتي با عبارت   " تو هستي " شروع مي‌شد.

دراز كشيده بودم.

وقتي به خودم آمدم كه اشكي از گوشه‌ي چشمم به پايين چكيد.

دلم براي خودم تنگ شده است.

خودي كه ديگر نيست

كاش يك بار ديگر هفده ساله بودم.


درسته

درسته كه من نيستم

يه مدتي هست كه نيستم


اما

شما كجاييد؟



یکی به اح  م  د ک===س===ر==و===ی گفته بود که آقا جان شما دیگر دارید همه چیز را منکرمی شوید. کسروی گفت مثلاً چه چیزی را؟ گفت مثلاً معجزات را. گفت مثلاًمعجزات چه کسی را؟ گفت معجزات پیامبر اسلام را. گفت مثلاً کدام معجزه را؟گفت همان که با سوسمار حرف زد! گفت خوب با چه زبانی با سوسمار حرف زد؟گفت با زبان عربی. گفت مرد حسابی این که می شود معجزه سوسمار، پیام...بر که خودش عرب بود !!!


ماساژ هميشه آرامش بخش بوده است. اين وبلاگ را ببينيد.

مي‌دانم كه مي‌داني

حال خوبي نيست كه، بداني دقيقا چه مي‌خواهي و بداني كه هرگز به آن نخواهي رسيد.


باور كنيد اين چند خط پايين تنم را لرزاند:

ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت؛  و ما رفتیم. اگر خط هم می‌آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می‌آمد، ما آن را شیر می‌دیدیم و به راه می‌افتادیم.

ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که بازگشتیم، دیگر آن آدمهای پیشین نبودیم. دو نفری که آن روز به سفر به دور آمریکای جنوبی رفتند، در آن دوردستها مردند. آنهایی که بازگشته‌اند، آدمهایی تازه‌اند …

ارنستو چه‌گوارا
خاطرات سفر با موتورسیکلت

يك احساس غريب ولي واقعي

چه دست‌هاي زيبايي داري!
چه چشمان سياهي!

چه بازي قشنگي دارد باد
با چين دامن نازك سفيدت

دوستت دارم
هزار بار زيباتر از موج كوتاه موهايت

من امروز لبريز بودم از گذشته
نوشتنم مي‌آمد
نمي‌دانستم از چه بنويسم
خيالي نيست گلم.

من نمي‌دانم چرا
اما
لبريزم از شادي - تو بگو چرا؟