زمان

شده تا حالا عكاسي برويد و بعد از مدتي به چشم‌هاي خودتان توي عكس زل بزنيد و آهي از ته دل بكشيد؟
انسان در گذر است. بر اساس نظريه‌ي نسبيت انشتين اگر انسان بتواند با سرعت نور حركت كند مفهوم زمان براي او معناي خود را از دست خواهد داد. يعني براي او زمان به كندي خواهد گذشت. اما براستي زمان چيست؟ شايد  زمان از معدود مفاهيمي باشد كه ما با آن سر و كار داريم اما تعريف خاصي برايش نداريم.

يك بار يادم نيست كجا بود كه تعريفي از زمان شنيدم. اين مربوط به خيلي وقت پيش مي‌شود. فكر مي‌كنم كلاس پنجم ابتدايي بودم كه يك آخوندي كه ما برادر غياث صدايش مي‌زديم، برايمان حرف مي‌زد و مفهوم زمان را مي‌خواست توضيح دهد. خوب يادم هست كه تعريف او از زمان اين بود : (ظاهرا او هم جايي خوانده بود ) زمان موجودي است ساري و جاري.

نمي‌دانم شما به اين موضوع فكر كرده‌ايد يا نه؟ اگر روزي شما در مقابل اين سئوال قرار بگيريد كه زمان چيست ؟ چه توضيحي داريد؟

تصميم صغري

سلام اه بابا هر وقت میام اینجا دلم یه خروار میگیره ..یاد یه حرفی افتادم ..عمه ی بزرگم خدا بیامرز میگفت ...رفتم خونه ی خاله دلم وا شه ...خاله ببخشید ا..چسید ...دلم پوسید ......حالا اینجا هم شده عین خونه ی خاله ......باشه به دلدارت میگم بیاد راضی میشی ؟؟....شاد باشی

اين كامنت از مريم دوست فهيمم - نويسنده وبلاگ كاش مي‌شد با لب حسرت گريست -سبب شد كه تصميمي بگيرم:

هفت هشت ده سال پيش وقتي وبلاگ‌ها را مي‌خواندم پر بود از لينك‌هاي جالب.
اون روزها تازه تب وبلاگ نويسي به جان فارس زبان‌ها افتاده بود و پدر وبلاگستان فارسي كه ظاهرا اينك در زندان آب خنك مي‌خورد براي خودش بيا و  برويي داشت . سلمان نامي هم بود كه مدعي پدر بودن وبلاگستان را داشت. همه هم تو بلاگر وبلاگ درست مي‌كردند. اما اين روزها وبلاگ‌ها منفرد هستند. يعني ظاهرا هر كسي كار خودش را مي‌كند و كاري به كار ديگران ندارد. به اين ترتيب تنها خودت بايد جستجو كني تا وبلاگ جالبي پيدا كني و يا مطلب مفيد بخواني.

وبلاگ هم مثل زندگي مشترك است. اولش كلي ذوق و شوق داري و حرف براي گفتن و زدن و گوش دادن اما بعد از مدتي ميشه يه چيز معمولي . نه حرفي ميماند و نه گوشي شنوا و نه راه حلي كه ترا از دايره‌اي كه در آن گرفتار شده‌اي نجات دهد.
وبلاگت را مي‌بندي (متاركه ميكني) گاهي هم دوباره دلت برايش تنگ مي‌شود و به سراغش ميايي و يا چيزي مي‌نويسي و يا هيچ ميايي كامنت‌ها را مي‌خواني و گاهي حتي به كامنت‌ها جواب هم مي‌دهي و نه گاهي كامل دل مي‌كني و وبلاگت را پاك مي‌كني.
گاهي كسي از راه مي‌رسد و با همان نام وبلاگي ايجاد مي‌كند و ناگهان تو ديپرس مي‌شوي و گاهي مطالبش را هم دنبال مي‌كني و حس مي‌كني از اسمت سو استفاده شده و يا نه همسر سابقت حالا همسر  همسر ديگري شده. گاهي هم دوباره ميايي و يك وبلاگ ديگه ميزني ( ازدواج مجدد) گاهي هم يك وبلاگ اصلي داري و يك يا چند وبلاگ فرعي (مثل زن صيغه‌اي كه اين روزا ظاهرا از حمايت خدا هم برخوردارش كردن)

بهر حال حكايتي است وبلاگ نويسي و من ميخوام مثل روزاي گذشته بشم.  بنويسم و به ديگران هم معرفي كنم.
از اينكه اين همه تو خودم باشم خودم هم حال نميكنم. زت زياد

حال و احوال

نه ايده

نه هيچ فكري

حتي ترس از چاقي هم ندارم

گاهي قلبم كمي تير مي‌كشد

وقتش است

نه اميد به آينده‌اي ديگر

ثانيه ثانيه نشسته‌ام به انتظار زمان

بيا بيا

دلدار من

ديدگاه

زن را دست بسته از پشت

به روي چهار پايه‌اي منتظر مي‌برند. پارچه‌اي كه روي صورتش است را كناري ميزنند و حلقه‌اي به دور گردنش مي‌پيچد.

ناگاه كسي با لگد بر چهار پايه مي‌كوبد.

او تابان

و او واژگون

و كس تاكنون ؛ هيچ كس از زبان آن چهار پايه سخني نگفته است. آن مخدوم لگد خور!

...

قير و قيچي

چه تركيبي اگر مي‌شد قير را

به شب تشبيه كرد و قيچي را به نور

چند حرف حساب

من منتظر حس‌وحال نمی‌مانم. با منتظر ماندن، چيزی به دست نمی‌آيد. ذهن بايد ياد بگيرد كه برخيزد و كار را شروع كند. / پرل س. باك


البته كه به بخت و اقبال اعتقاد دارم؛ وگرنه ديگر چه‌گونه می‌توانيم موفقيت آدم‌هايی را كه به‌شان علاقه‌ای نداريم توضيح دهيم. / ژان كوكتو

خلاقيت يعنی توقف ناگهانی بلاهت. / ادوين لند

قرض گرفتم از اين وبلاگ

تعريف جهان سوم

جایی است که آخرین “کردنی” که مردم به سراغش می‌روند، فکر است.

برگرفته از اين وبلاگ

May be...

Something will change.

I don't know , what it is

, but I am sure

will happen.

نصيحت

از ماشين دوستم پياده شدم. مي‌خواستم چيزي به او بگويم كه خيلي موثر و پر معنا باشد. مي‌خواستم چيزي به او بگويم كه مانند تلنگري او را از خواب بيدار كند.
خبر دارم مدتي است معتاد به ترياك شده است.
سرم را از پنجره ماشين به داخل مي‌برم و مي‌گويم: مهمترين كس در زندگيت خودت هستي اين را فراموش نكن.

دختركش را كه در صندلي عقب نشسته است اشاره مي‌كند و مي‌گويد. اگر روزي بچه‌دار شوي مي‌فهمي كه نه.
بچه‌ات مهمترين كس زندگيت است.

رفت.

ولي او تلنگري به من زد. يادم باشد دلم مي‌خواهد مهمترين كس زندگيم باشم.

(آيا او هم با اين حرف مي‌خواهد مرا بيدار كند؟)

دودي كو..؟

خسته ز آزار خلق به شب پناه بردم

در دل خيره‌ي او خيره گناه كردم


وقتي اين بيت شعر توي ذهنم چرخيد آرزو كردم كاش دفتر شعرهاي جوانيم را كه گم شده است پيدا كنم. ابيات نابي در آن بود.


براي تو

شعري خواهم سرود

كمي صبر كن

كلمات همه‌اشان توي ذهنم بالا و پايين مي‌پرند.

همه هيجان رسيدن به مفهومي دارند

بگذار چيزي را اعتراف كنم

كلمات هنوز نفهميده‌اند كه من آنقدر عاقل شده‌ام كه مي‌دانم تو ارزش اين همه‌ كلمه را نداري.

كدام رنگ را دوست داريد؟

بود آيا كه در ميكده‌ها بگشايند؟

اتفاق ديگري كه مي‌افتد اين است. با زبان خوش يا با زور و كشت و كشتار قدرتمداران در اين جامعه قدرت را از دست مي‌دهند و عده‌ي ديگري به قدرت مي‌رسند.

مبارك است.

اما اتفاق ديگري هم مي‌افتد. لباس‌هاشان را عوض مي‌كنند و دوباره به جايگاه خودشان برمي‌گردند و دوباره توي دهن ما مي‌زنند.

اين روال اين كشور است. عده‌اي تو دهني خور و عده‌اي تو دهني زن بدنيا مي‌آيند.

باز هم مبارك است.


چه بايد كرد؟

دوستش نداري تركش كن!


در ادامه :

امروز خواستم اين پست يك خطي را بگذارم اما بعلت اينكه حال و هواي آن شبيه همين پست است ترجيح دادم همين‌جا بنويسم :

من از فولاد بيزارم.

گره‌هاي ذهني

شده تا حالا يكي دو بيت شعر هي توي ذهنتان دور بزند و خودتان ندانيد از كجا؟

من از اين جور چيزا زياد دارم. مخصوصا اشعاري كه خودم مي‌سازم هي مياد و ميره و گاهي به هيچ جا ختم نميشه 

كاش مي‌شد با صداي خودم اين را برايتان بخوانم تا بدانيد چقدر قشنگه :

دلم تبريز مي‌خواهد

كمي ني‌ريز مي‌خواهد

دلم از غصه لبريز است لبريز

بيا ميبد بيا مهريز


من از شوش و از شوشٍ‌تر

...(....)


دلم انگور مي‌خواهد

لانه‌ي زنبور مي‌خواهد

هوايي سرد و مهتابي

غروبي پر ز رنگ و نور مي‌خواهد

....

من از تبريز و از ني ريز

پر اندوه ريزا ريز

من از قشم و فشم

بمپور  و نهبندان

پرم پر زا ماده‌ي‌كاريز

بيا چاه سگك

چاه سگك

چاه سگك

...

در اين اندوه طولاني...

معناي هنر

در ميان كتابهاي پدرم يك كتاب به همين نام بود.

خواستم مطلبي بنويسم كه عنوانش تعربف هنر باشد.

هنر يا فن را من نميتوانم تعريف كنم.

اما بنظرم در حال حاضر

همين كه

نفس مي‌كشم

و آدامسي مي‌جوم

و صبح كه از خواب برمي‌خيزم

و بدون هيچ عذر و بهانه‌اي ميپذيرم

كه يك روز ديگر از زندگيم را هدر دهم 

نوعي هنر است.

(اين شعر نو نيست همينجوري اينجوري نوشته شد)

ارتباط

اين دو شعر را نميدانم اما از ديروز همه اش توي ذهنم اين دو تا دور ميزنند


اوليش : آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست    عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

دوميش :


نوبهاران کو ، که با خود بوی باران آورد
خرم آن باران که بوی نوبهاران آورد
نونهالان چمن از تشنگی خشکیده اند
زانکه ابری نیست تا یک جرعه باران آورد
نم نم باران اگر خوش بود بر میخوارگان
یادش کنون اشک در چشم خماران آورد
با نسیم نغمه خوان برگی نمی اید به رقص
باد این سامان ، سکون در شاخساران آورد
باید اندر قصه ها دید این کرامت را که باد
در سکوت شب ، سرود آبشاران آورد
در همه آفاق عالم ، اختری بیدار نیست
ماه کو ، تا نامی از شب زنده داران آورد
شب چنان سنگین فرود آمد که یک تن جان نبرد
تا خبر از کشتگان زی سوگواران آورد
چشمه پنهان گشت و ما در تیرگی حیران شدیم
خضر باید ،‌ تا نشان از رستگاران آورد
باغ را تا شمع سرخ لاله ها روشن شود
مشعلی باید که برق از کوهساران آورد
خانه خالی شد و لیکن منزل جانان نشد
حافظی کو ، تا اسف بر حال یاران آورد
خانه ویران است و پرسد خواجه حال صور
نقش ایوان پاسخ از صورت نگاران آورد
لفظ ، در بند است و بیم معنی از دیدار او
شاعران را در شمار شرمساران آورد
کاشکی خورشید بیداری برآرد سر ز خواب
در شب مستان ، سلام از هوشیاران آورد
کاش برقی برجهد از نعل اسبی بی سوار
ورنه اسبی نیست تا بانگ سواران آورد
گرنه طوفان بلا برخیزد از آفاق دور
ابر رحمت کی گذر بر کشتزاران آورد