سرد و گرم روزگار چشیده در گوشه ای نشسته ام و به اینده خود فکر میکنم.
شاید اگر یک امریکایی بودم الان بلند میشدم و یک لیوان قهوه داغ برای خودم درست میکردم اما اینجا از قهوه خبری نیست و دلم هم چایی نمیخواهد.
دلم گرفته است و تازگی هم ندارد. این روزها همه اش دلم میگیرد و دلم میخواهد گوشه ای بنشینم و به جایی زل بزنم. وقتی زل میزنم به جایی انگار ارتباطم با هم قطع میشود وقتی صدایم میکنند؛ میشنوم اما خودم را به نشنیدن میزنم.
- به چی فکر میکنی
- هیچی
-هیچی؟
من دیگر جواب نمیدهم و دلم میخواهد درست به جایی زل بزنم. فکر میکنم از اهالی دوزخ باشم. یعنی جزو انهایی هستم که یک راست راهی جهنم میشوم. خودم میدانم چقدر ظلم کرده ام و به عزیزترین کسی که میشناسمش به خودم
از کلمات قصار خودم خوشم میاید. امشب مسواک میزدم ؛ بر خلاف همیشه توی آینه به دندانهایم نگاه نمیکردم به چشمهایم خیره شدم و یه چروکهای دور چشمم و موهای سفیدم و چینهای پیشانیم.
- سلام استاد
- استاد؟ بله استاد؛ استاد از دست داد لحظه های ناب، استاد هدر دادن فرصتهای طلایی.
- خانم حالتون خوبه
- خوبم خوبم؛ یه کم فشارم پایین اومده بود چیز مهمی نیست خوب میشم.
------------------------
دیروز از جلوی کتابفروشی که رد شدم عنوان کتابی از نویسنده ای که تا حالا اسمش را نشنیده بودم( شاید چون کرد بود ) بنظرم خیلی جالب اومد. عنوان کتاب این بود:
مصیبت کرد بودن
نوشته ی عبداله کیخسروی
اولش کمی دلم سوخت ولی دیدم خیلی راحت میشه بازم با همین حال و هوا یه چند تای دیگه هم تیتر زد .
مصیبت زن بودن (مخصوصا)
مصیبت مرد بودن
مصیبت ادم بودن
مصیبت انسان شدن
مصیبت ایرانی بودن
و ...