اتوبیوگرافی

دیشب نمیدانم چه شد که با خودم فکر کردم اگر قرار باشد تمام زندگیم را در چند خط ساده توصیف کنم چه خواهم نوشت. دو سه جمله ناب توی ذهنم جان گرفت.

به دنیا آمدم

مثل بوقلمون دوران جوانیم به پف کردن و قلو قلو کردن گذشت.

مثل کبک سرم را زیر برف کردم

جاهایی که باید تصمیمات مهم میگرفتم دلم مثل دل خرگوش لرزید

مثل خر درس خواندم

مثل سگ جان کندم

امسال هم گذشت و من مانده ام با جوجه هایی که نشمرده ام. من مانده ام با کارهایی که نکرده ام

من مانده ام که مثل گاو هی دور خودم بچرخم و بچرخم و بچرخم

(قصد توهین به خودم را نداشتم کوشیدم کوتاه بنویسم و صفاتی از حیوانات را مطابق حال و هوای عملکردم استعاره بگیرم وگرنه میدانم که

اسب حیوان نجیبی است

کبوتر زیباست

گل شبدر چیزی از لاله وحشی کم ندارد

و بعلت بزرگی جسه جثه است که کسی در قفس کرکس نگه داری نمیکند

کلاغ هم زیباست

این خاطره واقعی است

با دکتر در راهرو تیمارستان حرف میزدم. یکی از دیوانه ها کنارمان ایستاده بود و با نگاهی عجیب و حالتی کاملا بی تفاوت به حرفهای ما گوش میداد. دکتر با حرکت چشم و ابرو به من فهماند که مشکلی نیست و میتوانیم راحت حرف بزنیم. یکی دیگر هم از راه رسید و درست کنار من ایستاد. هر دو آنها تنومند بودند (خیلی هم تنومند) گردنهایشان بیش از اندازه کلفت بود. بازهم حرکت دکتر به من فهماند که چیزی نیست. اما من ته دلم میترسیدم. نمیدانم از چی ولی ترسی ته دلم از بابت اینکه نکند بیخبر یکی از اینها مشتی حواله‌ام کند یا آنکه بپرد رویم و یا آنکه به هر طریق دیگری آسیبی به من برساند. نگاههای هر دو کاملا بی تفاوت بود و از چهره‌اشان نمی‌شد چیزی خواند و تشخیص داد. کمی دهان هردو باز بود. همین حالت بی‌تفاوت به آنها نوعی ابهت و ترس می‌داد طوری که از بودنشان در کنار خودم احساس راحتی نمی‌کردم. برایم جالب بود که بخش مردانه و زنانه در این تیمارستان جدای از هم نبودند. زنها و مردها لباسهای متحد الشکلی داشتند و در آن ساعت روز یعنی (حوالی یازده) بیشترشان در راهرو قدم میزدند و بی منظور و بی خیال جاهای مختلف را سرک می‌کشیدند.
دکتر برایم از خاطرات خودش صحبت می‌کرد. می‌گفت یک بار با یکی از این‌ها صحبت می‌کردم. بعد از نیم ساعت گفتگو ؛ بیمار رو به من کرد و گفت می‌دونی چیه دکتر؟ گفتم: نه چیه بگو. گفت: یه روزی میاد که تعداد ما دیونه‌ها از شما بیشتر می‌شه اونوقت ما شما رو تو تیمارستانها نگه‌داری می‌کنیم!

یک معلول

راست و دروغش را نمیدانم

اما ظاهرا در بحبوحه ی جنگ دوم جهانی یک آلمانی به هیتلر نامه ای مینویسد و در آن نامه مطلبی را با او در میان میگذارد و عنوان میکند که کودکی معلول دارد. آیا میتوانم او را بکشم تا نسل آریایی را سالم و قدرتمند نگه دارم و هیتلر موافقت میکند (به راست و دروغ بودن آن کاری ندارم)

میخواهم بدانم شما چه نظری دارید. آیا میتوان معلولان جامعه را از بین برد. از حق نگذریم معلولان در جامعه واقعا سربار هستند. کاری به این ندارم که مثلا فلان نابینا شاعر شده یا فلان شخص فلج مغزی استاد فیزیک میباشد و برنده جایزه نوبل شده است.

اگر مادری مطلع شود بچه معلولی دارد آیا میتواند رای به سقط آن بگیرد

اگر درحین زایمان (که نادر هم نیست) کودک دچار کمبود اکسیژن شود و اصطلاحا شیرین بزند میتوان بعد از تولد او را از میان برد

اگر معلول ذهنی در خانواده ای باشد و عقل سالم و کاملی نداشته باشد شما بعنوان پدر یا مادر آیا میتوانید برایش آستین بالا بزنید و به ازدواجش فکر کنید (توجه کنید که حتی این معلولان نیز دارای تمایلات ج-ن-سی هستند)


دیگران نکاشتند که ما بخوریم اما ما میخواهیم بکاریم که دیگران بخورند

من اینجام. درسته من اینجا هستم اما راستش کسی از من نپرسید نظر خودم چیه!

خیلی وقتها بخودم میگویم کاش جای دیگه ای متولد شده بودم. مثلا میگم تو اروپا از یه بابا و ننه ی ثروتمند بدنیا اومده بودم

یا وقتی عربهای مرفه رو توی تلویزیون سیاحت میکنم. میگم چی میشد منم یکی از این بچه شیخ ها بودم؟

راستی چی میشد؟ مثلا اگه الان من بدون هیچ زحمتی صاحب یه همچین جلال و جبروتی بودم.

اغراق نمیکنم

نمیخوامم دروغ بگم

اما بعد از کلی فکر بلاخره به این نتیجه میرسم که همون بابا و ننه ی خودم از همه بهترن

خیلی میخوام هنر کنم بهتره نزارم بچه های خودم به این فکرا بیفتن.

یه روز منم شاید یه شیخ شدم. یه شیخ تبعیدی

بیاد استاد

سرد و گرم روزگار چشیده در گوشه ای نشسته ام و به اینده خود فکر میکنم.
شاید اگر یک امریکایی بودم الان بلند میشدم و یک لیوان قهوه داغ برای خودم درست میکردم اما اینجا از قهوه خبری نیست و دلم هم چایی نمیخواهد.
دلم گرفته است و تازگی هم ندارد. این روزها همه اش دلم میگیرد و دلم میخواهد گوشه ای بنشینم و به جایی زل بزنم. وقتی زل میزنم به جایی انگار ارتباطم با هم قطع میشود وقتی صدایم میکنند؛ میشنوم اما خودم را به نشنیدن میزنم.
- به چی فکر میکنی
- هیچی
-هیچی؟
من دیگر جواب نمیدهم و دلم میخواهد درست به جایی زل بزنم. فکر میکنم از اهالی دوزخ باشم. یعنی جزو انهایی هستم که یک راست راهی جهنم میشوم. خودم میدانم چقدر ظلم کرده ام و به عزیزترین کسی که میشناسمش به خودم
از کلمات قصار خودم خوشم میاید. امشب مسواک میزدم ؛ بر خلاف همیشه توی آینه به دندانهایم نگاه نمیکردم به چشمهایم خیره شدم و یه چروکهای دور چشمم و موهای سفیدم و چینهای پیشانیم.

- سلام استاد
- استاد؟ بله استاد؛ استاد از دست داد لحظه های ناب، استاد هدر دادن فرصتهای طلایی.
- خانم حالتون خوبه

- خوبم خوبم؛ یه کم فشارم پایین اومده بود چیز مهمی نیست خوب میشم.


------------------------

دیروز از جلوی کتابفروشی که رد شدم عنوان کتابی از نویسنده ای که تا حالا اسمش را نشنیده بودم( شاید چون کرد بود ) بنظرم خیلی جالب اومد. عنوان کتاب این بود:

مصیبت کرد بودن

نوشته ی عبداله کیخسروی

اولش کمی دلم سوخت ولی دیدم خیلی راحت میشه بازم با همین حال و هوا یه چند تای دیگه هم تیتر زد .

مصیبت زن بودن (مخصوصا)

مصیبت مرد بودن

مصیبت ادم بودن

مصیبت انسان شدن

مصیبت ایرانی بودن

و ...


دلم

امروز قلبم برایت مینویسد. تلاشم این است که هیچ چیز را باز نویسی و یا دوباره نویسی نکنم. مگر انکه خطایی رخ دهد در نوشتارم و یا در حرکات انگشتانم بر صفحه کلید.

میدانستی احساس بسیار پیشتر از ذهن در روح جاری میشود؟ میدانستی بیشتر اوقات به این فکر میکنم که چرا وقتی به تو فکر میکنم دلم میگیرد. منظورم از دلم یک چیز استعاری نیست دقیقا سمت چپ قفسه ی سینه ام میگیرد. جور خاصی انگار فشاری بر قلبی که میتپد وارد میاید. مگر عشق از چه ساخته شده است مگر من تو را با چشمم ندیدم و نه مگر انکه ذهن من است که تصویر و خاطره تو را در خود ثبت کرده است؟ پس تو چگونه در خونم حل شدی؟

یادم آمد دوباره یادم آمد که من یک بار سر بر سینه ی چشمه هایت گذاشتم و شیرت را که از دل کوههایت بیرون میزد نوشیدم. خنک بود و جانم را رمقی دوباره بخشید.

سالهاست از تو دورم

اما هنوز هم وقتی چشمه ای میبنم خم میشوم و از آبش مینوشم. نمیدانم اما چرا هیچ آبی تشنگی من را سیراب نمیکند؟

دوست تر دارم گوشه ای بنشینم و آنگاه زمین را در بغل بگیرم و به هوای لحظاتی که چون بره ای کوچک در میان چمن ها غلت میزدم دوباره بچرخم و بچرخم و بچرخم.

دلم برای طعم گس خاکت تنگ شده است. من اینجا غریبم و هیچگاه آشنا نخواهم شد.

راه خانه را تو روزی به من نشان خواهی داد. میدانم میدانم آغوشت را گشوده نگاه خواهی داشت. منتظر منی که به سویت برگردم.

سوالاتی برای قلقلک دادن فکر

تلویزیون بی بی سی با هدف یا بی هدف (صد البته با هدف) سوالاتی را مطرح میکند و از محل طرح این سئوالات به اهداف خود نیز دست میبابد و آنچه را باید مطرح و نیتجه گیری کند ظاهرا از زبان تلفن کنندگان در برنامه ی نوبت شما مطرح میسازد.

یکی از آخرین موضوعات برنامه ی نوبت شما طرح پرسشی با این عنوان بود: کمک به همنوعان و نیازمندان ربطی به آموزه های دینی دارد یا یک خصلت انسانی است؟

در چندین برنامه ی گذشته نیز سوالاتی از این قبیل که دین را در مقابل خرد و انسان دوستی قرار میدهد مطرح شده است و جالب است که منظور از دین هم اسلام است نه مسیحیت و یهودیت.

بر کسی پوشیده نیست که انگلیس بعنوان مظهر عینی و تاریخی دروغ و استعمار (ناخواسته) و استثمار وحشیانه در ایران و شبه قاره هند همواره کوشیده است چهره ای انسانی و دموکرات بخود بگیرد و تا حد زیادی نیز در این خصوص موفق بوده است. سلطه ی انگلیس در جهان از بسط زبان انگلیسی حتی در ایالات متحده آمریکا نیز بخوبی مشخص است. بنابراین بر خود واجب دانستم که این مطلب را بنویسم تا اگر از میان دوستان کسی به حسن نیت انگلستان و تلویزیون بی بی سی خشنود و دلگرم است رجوعش بدهم به جنایت هایی که علیه نسل بشر در هند و ایران بنام کمپانی کذایی هندشرقی به انجام رسیده است.

غیبت

حکایت این غیبت های کم و بیش صغری و کبری ی ما شده حکایتی تکراری و توضیحش هم باز مکرر و ملال آور است. (پس بگذریم)

حکایتی است این قصه ی عشق

وین عجب که از هر زبان میشنوم نامکرر است