آن روزها

کودک به اینترنت وصل می‌شود

داستانی از یک سایت دانلود می‌کند.

روزی روزگاری در یک دشت بزرگ یک درخت سیب بود ...


کودک لبخند می‌زند با خودش می‌گوید : قدیم‌ها سیب نام یک درخت بوده است. شاید آن را از مارک Apple گرفته‌اند.

پدرش متوجه لبخند می‌شود ، آهی می‌کشد و می‌گوید آن روزها که سیب تنها اسم یک میوه بود زندگی خیلی راحتتر بود.


(فی‌البداهه گویی)

یادم ترا فراموش

خودم را می‌گویم...

من

خدا هست

اما آنقدر بزرگ است که بنظرش این همه بی‌عدالتی

این همه دروغ

این همه دروغ


هنوز کوچک می‌آید!

مقدمه

به این فکر می‌کردم که :
در هر کتابی (یا لااقل بیشتر کتاب‌ها) بخشی هست که مقدمه نام دارد.
من مقدمه‌ی کتابها را نمی‌خوانم!
بیشتر مردم هم مثل من هستند.
پس چرا بیشتر کتاب‌ها وقتی چاپ می‌شوند افتخارشان این است که فلانی مقدمه‌ای بر کتاب‌شان نوشته است؟

عمق دروغ

خیال پردازی و فلسفه بافی نیست!

اما بنظر شما همه‌ی این چیزهایی که امروز می‌شنویم واقعیت داشته و روزی اتفاق افتاده است؟

فکر می‌کنید آیا روزی بمبی اتمی در هیروشیما منفجر شده است؟

بیایید از این منظر هم به قضیه نگاه کنیم. شاید این مسئله هم مانند قدم گذاشتن انسان برای اولین بار به کره ماه توسط آمریکاییان در هاله‌ای از ابهام است.

از کجا معلوم که همه‌ی این سر و صداها برای سر کیسه کردن ما نباشد. ما منظورم من و تو است فقط ما؛ آنها نه!

خدا را شکر

بله باید شاکر بود که هنوز

دود سیگار از فی****لتر ته آن رد می‌شود.

توی باران

مادرم اجازه نمی‌داد وقتی باران می‌بارید توی حیاط بدوم و سرم را بلند کنم و دانه دانه قطرات باران به صورتم بخورد.

صبح اول وقت باران می‌بارد. لباس نازکی به تن می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم. زیر باران آرام‌تر از همیشه راه می‌روم.دلم نمی‌خواهد حسرت این آرزو بیشتر از این روی دلم سنگینی کند.

یکی یکی به آرزوهایم می‌رسم. توی دلم و توی سرم زمزمه‌های غریبی می‌پیچد. بلوغ شاید پشت یک راه رفتن در باران باشد. همین چند قدم جلوتر.

خواب

حقیقت داشته باشد و یا نداشته باشد. فرقی نمی‌کند گاهی خوشحال می‌شوم و گاهی ناراحت!


خواب را می‌گویم. دیشب خواب ناجوری دیدم. صبح که سر کار می‌آیم در تمام طول راه فکرم مشغول خوابم است. با خودم فکر می‌کنم خوابم را برای کسی تعریف نکنم ( شایعه است که خواب بد را باید تعریف نکنی ) شاید همان بحث انرژی منفی و مثبت باشد.

کمی بعد با خودم فکر می‌کنم حالا کی(چه وقت) خوابهای شیرین‌م به واقعیت رسیده که این خواب بد واقعیت پیدا کند؟

به خودم انرژی می‌دهم اما بازم یه کم حالم گرفته است.


کار بزرگ ؛ کار کوچک

مهمانی زنانه است. همه‌ی خانمها ماسک کامل آرایشی به صورت دارند.

بچه کوچک رو به مادرش می‌کند : مامان؛ مامان، جیش دارم

مادر : اییییییش صد بار گفتم اینقدر بی تربیت نباش

یکی از خانم‌ها : آره بهش یاد بده بگه دستشویی دارم!

مادر : اووووه اون که بدتره ؛ یادش دادم بگه کار بزرگ یا کار کوچیک دارم

بعد لبش را کمی غنچه می‌کند و می‌گوید : این پدر سگ جونم رو به لبم میاره ولی یاد نمی‌گیره


به ذهنم رسید شاید بهتر باشد برای فحش‌هایش هم یک معادل پیدا کند

این شلوارها

سالها بود که کار دولتمردان ایرانی زوم شده بود روی دامن خانم‌ها که یکی مثل رضا خان می‌خواست یک وجب بالاترش ببرد و دیگری می‌خواست چند وجب بیاوردش پایین.


در صف بانک دو نفر جوان امروزی خوش هیکل ایستاده‌اند. هرکدام شلواری جین به پا دارند و یک تی شرت تابستانی. کافی است دستشان را کمی بلند کنند و یا کمی خم شوند تا شورتشان (همان تنکه‌ی خودمان) از زیر شلوار بزند بیرون. آنهم چه تنکه‌هایی. نظر دختر خانم‌های تازه به دوران رسیده(از نظر سنی) را نمی‌دانم اما بنظر من که بعضی چیزها را در خشت خام می‌بینم چنین پسرانی با ناز و ادا اطوارهای زنانه به لعنت خدا هم نمی‌ارزند چه برسد به فانت******زی هم‌**آغوشی. مگر آنکه خدای ناکرده هو*********س کنم به هم********جنس

(تا بخواهیم دو کلمه از ماحصل تراوشات ذهنی‌مان را منتشر کنیم از ترس تر شدن فیل‌مان (فیل‌مان تر نشود) خدا می‌داند چقدر باید ستاره بین هر کلمه ردیف کنیم. راستی کسی اطلاع دقیق دارد که این‌کار موثر است یا نه این ستاره گذاشتن ها را می‌گویم.)

با الهام از مریم

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست

کین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو بر خواهد رست


(منسوب خیام)