پاسخ

پن فرندي دارم از زمان‌هايي قبل از آن زمان كه هنوز خيلي چيزها معنا داشت.

دوباره مرا پيدا كرده است و برايم چيزهايي مينويسد. سالها از او بي خبر بودم و او هم از من.

گاهي برايم چيزهايي مينويسد و گاهي هم من جوابش را مينويسم (بندرت) اين اولين جوابيه من است. در پاسخ چيزهايي كه نوشته و حرفهايي كه در مورد زندگي خودش و من گفته است.


درست است گاهي حوصله ام سر ميرود اما به ندرت تو حوصله‌ي مرا سر برده‌اي!

نميدانم چه رازي است اما هميشه چيزي جذاب در تو براي من بوده است. خواسته‌ام با تو حرف بزنم. دير زماني قبل‌تر آن وقتها كه شور و شري داشتم من هم آرزو مي‌كردم سفر كنم. شايد يادت باشد كه ميگفتم زندگيم هيچ ماجرايي ندارد و از آن خسته و گلايه‌مند بودم. تو ميگويي اكنون من به ثبات رسيده‌ام راست ميگويي ديگر روزهايي طولاني كار نميكنم. هدف خاصي را در زندگيم دنبال نميكنم. هيچ چيز شادم نميكند شايد باورش  سخت باشد
سالهاست براي خودم لباسي از روي علاقه نخريده‌ام مگر تن پوش‌هايي از زور پاره شدن شلوار و يا تنگ شدن كمر آن به مدد افزايش دور كمرم. سالهاست براي خود عطري نخريده‌ام. كتابي نخريده‌ام. از ته دل نكوشيده‌ام كسي را خوشحال كنم. جز انچه به اجبار دنيا جلوي رويم قرار داده است كاري نكرده و عكس العملي نشان نداده ام. به كسي عشق نورزيده‌ام و در تب و تاب طولاني مدت هيچ چيزي نبوده‌ام. از غذا لذت نمي‌برم و به سفر فكر نمي‌كنم. به خوردن بستني و به ساختن خانه‌اي براي خودم. سالهاست كه خسته و درمانده به اين فكر ميكنم كه اين روزها هم بگذرد . اگر تو به اينها ثبات ميگويي؛ راست است من با ثبات شده‌ام. اما نه چون زورقي كه طناب لنگرش به گوشه‌ي امن ساحلي بسته شده باشد و يا چون كشتيي كه در گوشه اي
لنگر اسايش انداخته است.

اين منم ؛ مرا كه خوب مي‌شناسي؛  آدمكي با آرزوهاي بزرگ ؛ خوش آمدي به دنياي يك بازنده اما تو باثباتش بخوان

باكي نيست

توي بسترم غلت ميزنم مدتي است براي جلوگيري از مناقشه‌ و جرو بحث و شايد هم بدلايلي ديگر زود به بستر ميروم و تن لشم را به گرماي بستر ميسپارم. بعد صبح هم زود از خواب بيدار نميشوم اما هنوز هوا تاريك است و هنوز يكي دو ساعتي به اذان صبح مانده زير لحافم وووول مي‌خورم. با خودم مي‌گويم جهنم. كجاي دنيا را گرفته بودي كه ميخواهي بقيه‌اش را هم بگيري؟

مي‌ترسم

و انگار بايد شاكر باشم كه مي‌ترسم

چون ترس يعني اينكه هنوز چيزي براي از دست دادن دارم.

شكرت اي خدا.

داشته‌ها و نداشته‌هايت را شكر!


اما اگر اين حرف درست باشد كه ترس يعني اينكه هنوز چيزي براي از دست دادن داريم. پس واي بحال آنان كه زياد دارند. زندگيشان در وحشت است و رعب.

نصيحت

موهاي دور و بر گوشش سفيد شده بود. كارمند با سابقه‌اي محسوب مي‌شد. اولين و يا شايد هم دومين هفته‌ي استخداميم در شركت بود. با هم ماموريت رفتيم. پاي دستگاه مشغول به كار بود و گاهي هم چيزي را از يك سيستم قديمي براي من شرح داد.

توي ماشين انگار چيزي يادش آمده باشد رو به من كرد و گفت: به هيچ كدام از همكارانت اعتماد نكن. اگر توي دهنت پر از خون بود آن را جلوي روي آنها تف نكن.


اين روزها او نيست؛ اما فكر ميكنم همان حكايت خشت خام و آينه و پير و جوان بود.   نصيحت نغزي بود.

خواب

مدتها بود خوابي به اين شيريني نديده بودم. خواب ديدم در كشوري دور دست هستم به همراه دوستي كه فعلا يادم نيست. تمام روز را پر بودم از شيريني اين خواب.

شب بعدش به اين فكر مي‌كردم كه اگر واقعا هم در آن كشور و در آن شهر بودم تنها همين روياي شيرين بود كه باقي مي‌ماند.!
درست است از گذشته فقط رويا و خاطره است كه باقي مي‌ماند. اگر رنج مي‌كشيم و اگر لذت مي‌بريم وقتي همه چيز به گذشته مي‌پيوندد هيچ اثري ديگر باقي نمي‌ماند جز رويا.

آه ، چه مي‌شد كه  خواب‌هامان را هم مي‌توانستيم مانند روياهاي زمان بيداريمان كنترل كنيم. فكر مي‌كنم در اين صورت چقدر خوشبخت مي‌بوديم.

تصور كن ، امشب مي‌خوابي و با خودت مي‌گويي امشب مي‌خواهم يك درام عاشقانه ببينم و ببيني.
امشب مي‌خوابي و مي‌گويي مي‌خواهم بمدت ده سال در اوج جواني در آمريكا زندگي كنم.
امشب مي‌خوابي و مي‌گويي مي‌خواهم در كشوري بميرم كه مزد گوركن بيش از آزادي بشر نيست...

مثلث

عشق - هنر - زيبايي


فكر كنم اگر قرار است مثلث شرارتي باشد اين سه هستند.

شيطاني‌ترين مثلثي كه مي‌تواند موجود باشد.

به رسانه‌ي ملي نگاهي بيندازيد تمام هم و غمش همين سه مقوله است.


ادب از كه آموختي ...

آدمها

آدمهايي كه كار وحشتناك انجام مي‌دهند دليل اين نيست كه خودشان هم وحشتناك هستند.

گفتگو

او- ميدوني چيه دارم فكر ميكنم خيلي ترسو بودم

من- چرا؟

او- نميدونم اما فكر ميكنم در تمام زندگيم كوتاه اومدم و حتي يك بار هم سر چيزي كه ميخواستم جدي نبودم.

من ساكت بودم و توي سرم اين فكر بود كه شايد قضيه همين باشد من هم ترسو بوده‌ام.

بعد از اين همه مدت

حتما بايد خوابم را ميديدي تا يادت بيافتد كه من هم هستم.

تو با من قهر نه نه دعواي سختي كردي

چيزهايي كه درست بود و تو تازه فهميده‌اي كه حق با من بوده است

اما من همه چيز را فراموش كرده ام

حالا من افكار جديدي دارم

آن روزها من ميخواستم خودم را اصلاح كنم

معتقد بودم كه اگر من اصلاح شوم و هركسي اصلاح شود كم كم دنيا اصلاح خواهد شد

ولي ديدم كار سختي است

تصميم دارم دنيا را اصلاح كنم تا شايد خودم هم كه جزو انم اصلاح شوم

به همين سادگي