چکیدن از شاخه

یک ماه از پاییز گذشته است. اما هنوز چکیدن برگها از شاخه ها جان نگرفته است.

میبینی عزیزتر از جانم. کار دنیا این است. برای مردن هم باید از نو جان بگیری.

هنوز برگهای سبز گریبان شاخه های نازک و کم جان را ول نکرده اند.

هنوز برگها زرد نشده اند. هنوز برگها نارنجی و قهوای نشده اند. اما نمیدانم چرا پای درختان پر است از برگهای خاکستری؟ خود کشته اند شاید برگهایی به تهنیت قدوم فصلی خزانی.

بوییدن وبلاگ

نقاشی را میشناختم که چشمهایی را نقاشی کرده بود. رمان چشمهایش را حتما خوانده ای.

اما من ترا نوشته ام. ترا بارها و بارها و بارها و بازهم بارها نوشته ام. نامه های تو را هم نگه داشته ام. خدا را شکر میکنم در دوران جوانیم از وبلاگ خبری نبود.

شب که تنها میشوم. نامه هایت را بو میکنم. همه اشان بعد از این همه سال معطرند. اما وبلاگ را نمیشود بویید.

 *ببخشید اگر خاطراتی برایتان تداعی میشود. نوشته های من ارادی نیست.

24 ساعت در خواب و بیداری

تمام دیروز ول معطل بودم.(اشاره به پست قبلی)

اما وقتی ساعت ده شب خوابیدم کلی خواب دیدم.

اولیش : که خواب دیدم دزد آمده خانه امان را زده یک خانه قدیمی و طبقه چهارم و جالب اینکه دزد خودش را در گنجه یکی از اتاقها قایم کرده بود. وقتی فهمیدیم دزد آمده خواستم از پلیس کمک بگیرم که نیامدند. بعد که آمدند تا اولین پلیس وارد اتاق شد دزد از توی گنجه بیرون آمد. پرید روی پلیس و داشت خفه اش میکرد که سایر پلیسها او را دستگیر کردند.

دومیش: خواب دیدم که در جشنواره تاتر هستم. قبل از اینکه تاتر شروع شود یک آقایی شروع کرد به انتقاد و نقد تاتری که هنوز اجرا نشده بود. من هم کلی بهم برخورد و بعد از اینکه او حرفهایش تمام شود یک سخنرانی ده دقیقه ای انجام دادم در مورد اهمیت هنر و اینکه نباید تحت الشعاع اسامی افراد قرار گیرد. یکی از بهترین سخنرانی های زندگیم بود. باور کنید از کلماتی چندان اصیل در گفته هایم استفاده میکردم که حتی وقتی هم از خواب بیدار شدم خودم هم کیفور بودم.

سومیش: یادم نیست

عنوان ندارد

مدتی است به معنای واقعی کلمه حوصله ی هیچ کاری را ندارم. مغزم مثل بادکنکی است که تویش فقط باد دارد. گنده است و سبک.

مرا چه شده است؟ اگر میتوانید کمکم کنید.

 

 

 اعترافیه: تعدادی از دوستان محترم و خوانندگان از من خواسته بودند (بطور ضمنی) که مطالب شادتری بنویسم. منتظرم این اتفاق در درونم بیفتد تا نمود بیرونی هم پیدا کند.

ناخوشایندترین اتفاق دوست داشتنی

دوستی داشتم که هر وقت از روزگار با او گلایه میکردم بعد از اینکه به حرفهایم گوش میداد میگفت: زندگی همینه که هست. راستش را بخواهی قرار نیست توی زندگی خوش بگذره. ما اینجا آمده ایم که زندگی کنیم نه اینکه خوش بگذرانیم.

حرفهایش کم و بیش درست و حسابی بود. اما همه ی ما با این هم آزار و اذیت و ناراحتی و ناکامیابی هنوز هم چنگ انداخته ایم به زندگی و محکم هم آنرا گرفته ایم. شاید زندگی ناخوشایندترین اتفاقی باشد که دوستش داریم.

پس تکرار میکنم : اصلا قرار نیست خوش بگذرد. اینجا آمده ایم برای زندگی کردن و الزاما زندگی خوشایند نیست. گاه میتوان تحملش کرد و اما چرا بیشتر وقتها  تمام تلاشمان این است که آنرا برای دیگران غیر قابل تحمل تر کنیم؟

 آیا این هم بخشی از زندگی است؟

 

 

امروز

امروز

ملالی نیست ...

دیروز اما

ملال بود و ملال بود و ملال

 

فولکلورهای کودکانه

از دیروز این شعر دوران بچگی توی ذهن دور میزند :

ده، بی(بیست) ، سه ، پونزده ؛ هزار و شصت و شونزده
هر کی میگه شونزده نیست
الاحضرت اینجا نیست

یا یه شعر دیگر که کاملا یادم نیست ولی مرتب تکرار میکردیم

هویج هویجه

یا

اتل متل تتوله

گاو حسن چه جوره

نه شیر داره نه پستون(احتمالا گاو نر بوده)

گاوش رو بردن هندستون(در هند گاوها مهمند برخلاف ایران که مهم ها گاوند)

یک زن کردی بستون(بعد از برگشت از هندوستان برای دلداری عازم کردستان خود حسن یا گاو حسن میشود)

اسمش رو بزار امقزی(اسم گاوه یا زنی که از کردستان میگیرد ؟)

دور کلاش (کلاهش) قرمزی(اینجا دیگه حتما منظورش زنه است)

اشین و پاشین(اینجا حافظه ام یاد نکرد دقیقا چی بود) 

یه پاتو ور چین

 

ساعتها و ساعتها وقتمان را با این اشعار میگذراندیم شاید گاهی هم دعوا داشتیم که مثلا این بیتش را بد خوانده ای یا دعواهای دیگر اما هیچوقت هم فکر نکرده بودم که چه معنی میدهند؟ شما هم نمونه هایی شاید داشته باشید.

مال مردم خور

اولین باری که دزدی کردم را یادم نیست! اما اولین باری که مال کسی را خوردم یادم هست.

آنروزها اینطور بود و شاید هم امروز همینگونه باشد. کودکانی هستند و بودند که تا تابستان از راه میرسد و میرسید به زور خانواده یا به میل شخصی شروع به کاسبی میکنند و میکردند به اصطلاح کمک خرج خانوداده میشوند و میشدند!

۹ ساله بودم که تابستان سینی بامیه زولبیا و کیسه پشمک به دوش در کوچه ها به تمرین زندگی مشغول بودم.

مادرم سپرده بود زیاد از کوچه خودمان دور نشوم. گمانم آن چند روز همه ی کوچه ها صدای کودکی را که سعی میکرد کمی از توی گلو فریاد بزند " بامییییییه و زولبیااااااااااااااا و پشمک پشمک را شنیده باشند" دختری از من بزرگتر در دو کوچه آنطرفتر خانه داشتند. یادم هست از من پشمک خرید و من موجودی نداشتم بقیه پولش را پس بدهم. به او گفتم که دو سه ریالی را که باقی مانده است را تا ظهر میاورم و به او پس میدهم.

اما هرگز این کار را نکردم.

آن کوچه هنوز هست.

اما آن دختر نیست.

آن چند ریال و آن طلب هنوز اما یادم هست.

 ** دوستی عزیز تذکر داده است که محل   را      باید در جمله ی بالا تصحیح شود. از این همه دقت ممنونم (حسابی ممنونم)

سالها

آن درخت هنوز همانجاست.

اولین بار یادم نیست کجا همدیگر را دیدیم.

کودکی بیش نبودیم که باهم مچ انداختیم و تو سالم تر و پر زورتر و درسخوانتر بودی. من خجولتر و کم زورتر. وقتی دست کوچکت مچ کوچکم را خواباند عاشقت شدم. شاید هم گذاشتم از من ببری؟ نمیدانم.

من بزرگ شدم و تو هم قد کشیدی و آن درخت که زیر سایه اش یک بار دیگر دستهای هم را گرفتیم. هوای ظهر تابستان گرم بود اما هر دو میلرزیدیم. 

خانه‌ی کودکیت را من خریده‌ام. پشت همان پنجره کوچک همانی که مادر هم از اینجا ما را دیده بود ایستاده ام . آن درخت بزرگتر شده است. حیاط پر است از برگ درخت و موزاییک‌های کف حیاط لق شده است. اگر اول نامت را بر پوست درخت نکنده بودم ؛ میدادم خانه را از نو بسازند.

این روزها زیاد آه میکشم. تا به خودم میایم میفهمم که مدتی است نفس نکشیده‌ام و نفسی عمیق میکشم. چیزی گلویم را میفشارد.

امروز آن پنجره را با آجر بستم. کجایی که ببینی؟ بزرگ شده‌ام؛ سالم و درسخوان؛ پولدار و زورمند. اما دلم برای زیر بار فشار مچت مغلوب شدن تنگ شده است.
... کجایی؟ تا بیایی اول نام مرا روی پوست این درخت بکنی.

چهار

 

اتاقش کوچک بود تقریبا دو نیم متر در دو نیم متر.

چهار پله پایین تر از هال بود.

تختش را هم همانجا گذاشته بود.

شب قبلش من و او تا عصر یا تا غروب با هم حرف زده بودیم. اعتراف کردم که دفتری دارم که برایش در آن مدتهاست چیزهایی می‌نویسم.

به من گفت دفتر را بیاور.
دفترم کاهی بود. صبح زود قبل از آنکه کسی بفهمد آفتاب می‌خواهد طلوع کند. کوله ام را بستم و بطرف خانه‌اشان براه افتادم. دفتر را لای روزنامه پیچیده بودم.

تا به در حیاط برسم از چند پله بالا رفتم . دفترم را از بالای در به داخل حیاط انداختم.

صبح زود او هم منتظرم بود. از پشت در بسته ام را برداشت صدای دستهایش را شنیدم.

عشق اینگونه آغاز شد.

چهار ماه بعد از دانشگاه  برگشتم. تا آبی به تن زدم و رویی شستم. به خانه اشان رفتم. جلوی در پدر با همان سبیلهای مرتبش مرا به گوشه ای کشید و گفت :

همینجا منتظر بمان.

بیرون حیاط بودم.

همانجا منتظر ماندم.

برگشت. دفترم را شناختم

تقریبا آن را به سینه ام کوبید.

دیگر اینجا نیا...

چهار پله را دوباره پایین آمدم.

نه ؛  چیزی شروع نشده بود تا تمام شود.

من چهار ماه در رویا بودم.

سالها گذشته است.

اما هنوز هر روز که پیش از طلوع خورشید بیدار می‌شوم. دلم می‌گیرد .

گاهی فکر می‌کنم هنوز چیزی می‌خواهد آغاز شود.

خاطرات توصیف نشدنی

میخواستم در مورد قدم زدن در کوچه‌ای خلوت بنویسم. از کوچه‌ای که دو طرفش دیوارهای کاه گلی است. کف کوچه خاکی است تنها صدای حرکت خودت و پیچیدن باد در لابلای برگ درختان و صدای بال پرنده‌ها در حال پرواز و جیرجیرکها را میشنوی...

قادر به توصیفش نیستم. مثل آن است که لذت بالا رفتن از دیوار کاهگلی و رساندن دستت به میوه‌های آن سوی باغ را بخواهی توصیف کنی!

این خاطرات را با کسی دیگر کسی سهیم نمی‌شود.

یک جرعه سکوت و یک استکان تنهایی!

امروز

امروز از آن روزهایی است که نمیتوانم چیزی بنویسم.

هیچوقت فکر نمی کردم نوشتن هم حال و هوا میخواهد.

هوا که خوب است! حالم چرا خوب نیست؟

پس نوشتن و حال و هوا سه مقوله جدا هستند.

یادم باشد تنها بنویسم :

هوا خوب است اما من حال نوشتن ندارم.

یادت هست؟

 

من و تو

شبهای تابستان

عجله عجله و پاورچین پاورچین از پله ها بالا میرفیتم. بابا و مامان نباید خبردار شوند. دو ستاره را نشان کرده بودیم. قبل از خواب میرفتیم پشت بام تا ستاره هایمان را ببینیم.

یادت هست؟ تو بزرگتر من کوچکتر.

امشب دزدکی پشت بام میروم. باز هم دزدکی طوری که دیگران نفهمند. سراغ آن دو ستاره را میگرم. میدانم تابستان نیست. اما تمام این شبها عجیب  دلم گرفته است!

اینجا دیگر کسی سراغ ستاره ها نمیگردد. آنجا چطور؟

آواز

گریه باورن میریزه        توی باغ غصه ها

بخشی است از آوازی که تو ذهنم است اما هنوز ساخته نشده (کمک میکنید؟)

با خودم فکر میکنم

چیزی در گذشته هست و انگار تمامی ندارد و مثل کودکی لجوج که شاخه گچی از مدرسه دزدیده و هنگام برگشت از مدرسه به خانه آن را روی دیوار میکشد  انگار چیزی در گذشته مثل یک خط ممتد دیوار ذهنم را تا امروز میخراشد. ( امروز اول مهر است ) آخر مهر کی میرسد؟