خوشبین میشوم

با خودم میگویم : خب باید هم همینطور باشد. وقتی قدرت داری و نتوانی از آن سواستفاده کنی

قدرت به چه دردی خواهد خورد؟

با خودم میگویم : بگذار از امروزم لذت ببرم. چه روز قشنگی است همه چیز خوب است من هم خوبم. حداقل میتوانم مطمئن باشم که از فردا بهتر است.

با خودم میگویم : او سرش شلوغ است. من هم سرم شلوغ است. من دنبال کارم هستم. او هم دنبال کار است. حتی رئیس جمهور هم دنبال کار است. همه دنبال کار خودشان هستند.

تو مرا میشناسی

میدانم که میدانی چه میگویم.

اما کاش خود نیز به اندازه فهم تو از خودم

به ادراکی از خود دست میافتم.

هنوز اینجا لب تشنه ی زمین ترک برنداشته است

اما میدانم چشمانش در تمنای هزار قطره باران است.

میبینی عزیزم نگران همه چیز هستم. باران و زمین و ابر و ماه و خلاصه هرچه که خیالش را بکنی و یا تصورش به ذهنت بیاید. این روزها را هم میگذرانم. دلم میخواهد بدانی گاه دچار ناامیدی میشوم و گاه نیز دچار فراموشی میشوم. خوب من در زندان و در تنهایی هیچ چیز بهتر از خوابهای طولانی نیست.

مسلمانان

مرا روزی دلی بود...

فشار خون در شقیقه ام را حس می کنم.

ضربان مایعی سرخ که از حرکت او

اینهمه افکار جور وا جور در این بسته ی یکی دو کیلویی جمع میشود.

(به حساب هذیان بگذارید)

طغیان

فشار انگشتانم بر صفحه کیبورد هم ویرایش میشود و من خسته ام از سانسور هر لحظه ی خودم. از ویراستار درونم متنفرم

هفت سین

برایت راز سین ها را گفته ام؟

یادم نیست اما امسال

سبزه را از سر سفر بر خواهم داشت

سینه سرخی در قفس خواهم کرد می‌خواند

با قفس در سفره خواهم چید

بگذار تو خود راز این سینه ی سرخ را

افشای فرزندانت کنی

چون میدانم عشق من

عمر غصه در عصر قیر و خیابان و دود

بیش از یک سال نیست

بگذار این سینه‌ی سرخ

رمزی باشد بین من و تو

روی سفره‌ی هفت سین ما

به یاد سینه‌هایی پرشوری

که سرخ سرخ

از داغ سرب

روی قیری سیاه

نفس نفس

آرام گرفت

نه نه  همچنان بی قرار است.  می‌تپد

من هم در آستانه ایستاده ام

میگویی : و اینک منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد
من چه بگویم که از آستانه هم گذشته ام
فصلها فصلها و فصلها را بارها تا آستانه آمده ام و اینک
روزهایی طولانی است که شب گریبان من را گرفته است
سرما و سکوت و تعمیق در روزهایی که سپری شده است
اینسان من بر آستانه ایستاده ام
تنها
تو گویی هر زنی که متولد میشود در آستانه ای محکوم به ایستادن است
ایستادن و پوسیدن

چه احساس غریبی دارم
نکند در آستانه ی عشق هستم باز
نکند میپوسم و میسوزم که باز
در آستانه ای دیگر تولد یابم

وصف حال

از سخترین کارها شروع کن.

خودت را ببخش

 

هنوز این سخترین کار را انجام نداده ام. کسی هست به من یاد بدهد چگونه این کار را بکنم؟

جای ما خالی

چند روزی این مثنوی تاخیر شد.

بنا به عللی که همه بهتر اطلاع دارند دسترسی به اینترنت مقدور نبود. مجال دل انگیزی بود که ببینم بود و نبود ما برای کسی مهم است یا خیر. از حجم کامنتها و اظهار لطف های دوستان مطمئن شدم که خوشبختانه طبق معمول بود و نبود ما فرقی نداشت.

مگسی بر کهی نشست و زان خاست

بر آن کهه چه افزود از آن چه کاست

تویی(تبعیدی) آن مگس - این جهان کوه تو

چو رفتی جهان را چه اندوه تو

...

برای ندیدنت... پاییز انتخاب بدی استکه برگ های خزان؛ تحمل تک قدم های یک عابر تنها را ندارند
و باد سرد آذر فقط با دست های توست... که گر می گیرد