دیروز در مورد نویسنده‌ای رو به موت  مطلبی می‌خواندم.

عزیزکم حتی آنهایی  که واژه‌ها را گاهی به بازی می‌گیرند اسیر بیماری می‌شوند. نمی‌دانم چه شد که یاد این شعر از عمران صلاحی افتادم :

عيادت
مرگ از پنجره بسته به من مي نگرد
زندگي از دم در
قصه رفتن دارد
روح ام از سقف گذر خواهد كرد
در شبي تيره و سرد
تخت حس خواهد كرد
كه سبك تر شده است
در تن ام خرچنگي است
گه مر مي كاود
خوب مي دانم من
كه تهي خواهم شد
و فرو خواهم ريخت
توده زشت كريهي شده ام
بچه هاي ام از من مي ترسند
آشنايانم نيز
به ملاقات پرستار جوان مي آيند.


نمی‌دانم چه شد که شب خوابت را دیدم. موهای سرت را از ته زده بودی. میگفتی چون نامزد کرده‌ای اینگونه شده‌ای.

هم تو بودی و هم تو نبودی. نمی‌دانم چرا پاهایت زخمی بود. دلم میخواست اولین کاری که می‌کنم این باشد که گوشی را بردارم و شماره‌ات را بگیرم و حالت را بپرسم.

حالت چطور است عزیزکم.

مرا روی پاهایت می‌خوابانی

نمی‌دانم به چه فکر می‌کنی

که اشکی از گوشه‌ی چشمت به پایین سر می‌خورد

فوری اشکت را با آستینت پاک می‌کنی

و من لب‌هایم را غنچه می‌کنم و می‌گویم هنوزم گوشت تلخی


حالت چطور است عزیزکم؟ جایت چطور است؟ دلم برایت تنگ است برای تو و برای تمام گوشت تلخی‌هایت. اخم کردن‌هایت.

جمعه که بیاید حتما به تو سر می‌زنم. یک شیشه گلاب در یخچال همیشه انتظارت را می‌کشد...