دقیق یادم نیست چه روزی بود. اما می‌دانم که وسطای بهار سال 70 بود که برای کاری باید می‌رفتم به شهر م که  یکی دو ساعت بیشتر راه نبود. تازه اگر بخواهی از مناظر اطراف هم لذت ببری و خوش خوشک و نرم نرمک جاده را گز کنی.

تازه سی و چند سالم شده بود . موهایم جو گندمی شده بود (پیری پیش از موعد) .حالا بماند که چرا تصمیم گرفتم با ماشین خودم بروم انجا.
از پند پیشینیان به یاد داشتم که برای سفر هیچوقت تنها جایی نروم. حتی اگه شده یک لاکپشت را با خودم ببرم. (اشاره به یکی از افسانه‌های کتاب افسانه‌های آذربایجان مرحوم صمد بهرنگی )

به سعدون پیشنهاد دادم که فردا با من بیاید که برویم شهر (م) . پذیرفت و صبح ساعت 9 دم در خانه‌اشان بودم. وقتی سوار شد یک کیسه‌ی نایلونی سیاه دستش بود.

از شهر که خارج شدیم رو به من کرد و گفت یه بطری و*ی*س*کی هم با خودم آوردم که تا می‌رسیم اونجا بسازدمون. گفتم نه من نمی‌خورم. اصرار زیادی کرد و ساعت حوالی نه و نیم بود که زیر درختی لم داده بودیم و هر کدام دو سه استکانی زدیم. سرحال و به اصطلاح بعضیا کوک کوک سوار پیکان شدیم و گاز ماشین را گرفتیم و دبرو.

نرسیده به ایستگاه  بازرسی بود که بطری نیمه خالی را زیر صندلی خودم قایم کردم وقتی علامت ایست سربازی را که جلوی ایستگاه بازرسی دیدم کمی سرعتم را کم کردم.

سرباز با لباسی رنگ و رو رفته سرش را به شیشه پیکان نزدیک کرد و گفت :

-تو صندوق عقب چی داری؟
- هیچی خالی خالیه
- بازش کن
از ماشین آمدم پایین که گروهبانی هم به ما نزدیک شد و در همون حال دیدم سعدون که حواسش به گروهبان نبود  دستش را زیر صندلی من برد و بطری را در آورد و گذاشت پشت صندلی عقب( حالا پیش خودش چی فکر کرده بود نمی‌دانم) .  گروهبان که متوجه شده بود بطری را از پشت صندلی در آورد و گفت :

- به به م*ش*ر*وب هم تو ماشین داری! سرباز خوب ماشین رو بگرد. 
بعد رو کرد به من و گفت سوییچ ماشین را تحویل بده
سوییچ را از من گرفت و هردومان را از ماشین پیاده کرد. تا گروهبان رفت که کشفش را به اطلاع افسر برساند با کلید یدک ماشین را باز کردم و بطری را در آوردم و شکستم و سعدون هم گفتم همه چیز را انکار کند.

گروهبان با افسر که برگشت سرباز همه چیز را برایش شرح داد و ازم پرسید :
-حالا بطری را هم میشکنی؟
گفتم :
- کدام بطری ؟ (زدم زیر همه چی)
کلی جرو بحث بالا گرفت و افسر به سرباز دستور داد که ما را ببرد توی پاسگاه. توی چند قدم راه دوباره سعدون را حالی کردم که هیچی را به گردن نگیرد.

داخل پاسگاه بود منتظر شدیم که گروهبان و افسر داخل شدند و گروهبان چشم غره‌ای کرد و گفت :
- بوی گندتان همه جا رو گرفته اونوقت انکار می‌کنید؟

بگو مگو شروع شد و من چیزی را قبول نمی‌کردم و کلی هم حق به جانب بودم و گفتم برایمان پاپوش( منظورم پیژامه نیست!) درست کرده‌اند وگرنه ما مال این حرفها نیستیم. ناگهان وسط حرف‌هایمان بود که سعدون نمی‌دانم غیرتش گل کرد یا چی که گفت :
- جناب سروان تو رو بخدا ببخشید. اون بطری مال من بود و این تقصیری نداره. افسر که بر اثر حرف‌های من کم کم داشت رضایت می‌داد مرخصمان کند دوباره نظرش عوض شد و اشاره کرد به گروهبان و گفت :
- یالله صورتجلسه کنید.
حالا مرا می‌گویید کاردم میزدی خونم نمی‌آمد.

سرتان را درد نیاورم دو تایمان را کتف بسته فرستادند دادگاه انقلاب  شهر (م) و از آنجا ارجاعمان دادند دادگاه عمومی. ماشین را هم فرستادند پارکینگ...

هرجا که ممکن می‌شد کلی سر سعدون اخم و تخم می‌کردم و کلی هم به او بد و بیراه می‌گفتم که چرا دهان لقش را بد موقعی احمقانه جنبانده است.

قاضی دستور بازداشت هر دوی ما را صادر کرد و به من گفت باید بروی و ضامن بیاوری که از بازداشت خارج شوید.

چهارشنبه بود وقتی آزاد شدم توی شهر (م) کسی را نمی‌شناختم. تازه اگر می‌شناختم هم خجالت می‌کشیدم که از آشنایی بخواهم بیاید و برای موضوعی این‌چنین ضامنم شود.

برگشتم به شهر خودمان. وقتی رسیدم ساعت نزدیک به شش عصر بود. تمام طول راه را به سعدون که توی زندان بود فکر می‌کردم و دلم از دستش خون بود.

بی‌خیال رفتم خانه و شام خوردم و بعدش هم رفتم بیرون. فرداش پنج شنبه بود شنبه هم تعطیل رسمی بود. به این ترتیب گذاشتم سعدون سه روز و سه شب را کامل در زندان آب خنک بخورد.

صبح یک شنبه سلانه سلانه راه افتادم ترمینال و ماشین گرفتم  و  توی شهر (م) یک معلم را پیدا کردم با دادن 70 هزار تومان حاضر شد بیاید به شرط اینکه ماشینم توی پارکینگ باشد؛ بیاید و ضامنم شود. سعدون را از بازداشت خارج کردیم و دوباره رفتیم دادگاه.

پیش قاضی که رفتیم دیدم اگر ساکت باشم کلاهمان پس معرکه است. سعدون را حالی کردم که حرف نزند. جلوی قاضی نشستیم و شروع به حرف زدن کردم. از من پرسید :
- بطری م**شروب را تو شکستی؟
- بله قربان
قاضی با تعجب به من رو کرد و گفت :
- چرا ؟
- چطور نشکنم جناب قاضی؟ ( به سعدون اشاره کردم و ادامه دادم ) این بیشعور که مثلا دوست من است این زهر ماری را توی ماشین من آورده. من شخصی خانواده دار و دارای شخصیت هستم. (به موهای جو گندمیم اشاره کردم) من سرم سفید شده آبرو دارم و تا حالا هیچوقت سراغ این کوفت و زهر مار نرفتم. چطور بطری را نشکنم. حیف که توی پاسگاه اجازه ندادند وگرنه بطری را توی سر این نامرد نارفیق خورد میکردم. چطور بخودش اجازه داده در دولت جمهوری ... از این کارها بکند. خودش به جهنم حداقل باید فکر من را می‌کرد.

احساس کردم قاضی حسابی نرم شده است. سرش پایین بود و داشت چیزهایی می‌نوشت. زیر لب گفت باشه بشین. یکی دو دقیقه منتظر شدیم و سعدون ساکت و آرام بود و چیزی نمی‌گفت. قاضی گفت :
- این یک دفعه را ازتان میگذرم. چون معلومه شما ادم آبروداری هستی؟ حتما زن و بچه هم داری؟
فوری جواب دادم.
- بله جناب قاضی زن و دو بچه دارم. یکیشان از صدقه سر شما امسال میره اول راهنمایی.
در همین هنگام سعدون زیر لب گفت :
- هه هه ، جناب قاضی شوخی می‌کنه هنوز زن هم نگرفته!

قاضی نگاهی به من انداخت و گفت :
- پس دروغ هم میگی؟
- دروغ چیه قربان ...
حرفم را قطع کرد و گفت بشین دیگه هم چیزی نگو...
نشستم و به قیافه‌ی احمق سعدون خیره شدم.
قاضی کاغذی را که نوشته بود پاره کرد و دوباره شروع کرد به نوشتن.
مبلغ دو میلیون تومان و خورده ای برایمان جریمه نوشت و ما را فرستاد بیرون ....

(اگر بخواهید ادامه را هم خواهم نوشت اگر هم دلتان نخواست کامنت بگذارید که ادامه ندهم اما هنوز قسمت جالب ماجرا باقی است ( بازار گرمی) )