کودکان در کوچه جمع شده‌اند تعدادی‌ از آنها دوچرخه دارند. از کنارشان رد می‌شوم سی چهل قدمی دور نشده‌ام که ناگهان صدای ترمز شدیدی از پشت سرم شنیدم می‌شود. یک بچه‌ی شش هفت ساله سوار بر دوچرخه‌ی کوچکش توسط یک بچه بزرگتر با دوچرخه‌اش دنبال می‌شود. پسر بزرگتره با دوچرخه‌اش جلو کوچکتره پیچیده است. خدا را شکر اتفاق خاصی نیفتاده است. ظاهرا بازیشان هم از نوعی است که ما در بچگی بهش میگفتیم دزد و پلیس

بزرگتره به کوچکتره : تو دیگه الان باید تسلیم بشی چون من گرفتمت.
کوچکتره : بله جناب پلیس
بزرگتره : خب آقای قاچاق بارت چیه؟
کوچکتره : سیگار

چیزی به ذهنم رسید.

ما بچه که بودیم بازی دزد و پلیس می‌کردیم. حالا که بزرگ شده‌ایم بیشترمان پلیس شده‌ایم و کمترمان دزد ( شما جوری دیگر بخوانید یا هر جور که می‌خواهید.)

ظاهرا شغلی دیگر به شغل‌های آینده‌ی سازندگان این شهر مرزی افزوده شده‌ است.


هوای تیرماه حتی این‌جا هم امان آدم را بریده‌ است.