در مورد يك عده زنداني فيلمي مي‌ديدم. اصولا فيلم‌هايي كه در مورد زنداني‌ها است برايم جالب و ديدني است مخصوصا اگر غير ايراني باشد كه ديالوگ‌هايشان حرف ندارد.

يك زنداني پير بعد از سال‌ها از زندان آزاد شد. در بيرون از زندان همه چيز برايش تغيير كرده بود. بعد از يك سال از سر استيصال دچار افسردگي شد و خود را در اتاقش به دار زد.

خدا جان ارواح تمام كساني را كه به اين علت به زندگي خود خاتمه مي‌دهند را ببخش.

خدا جان توي اين وبلاگ كمتر حالي از تو مي‌پرسم. اما چندان هم بي انصافي نيست. تو هم كمتر حالي از من مي‌پرسي. خدا جان يادم افتاده است كه تصميم گرفته بودم قسمتي از درآمدم را برايت كنار بگذارم. آنرا توي يك پاكت گذاشته بودم و رويش نوشته بودم سهم خدا. تازه ديشب يادم افتاد آن پول‌ها را برايت گوشه‌اي كنار گذاشته‌ام. اما دلم مي‌خواهد نام پاكت را عوض كنم. تازه مشكل همين نيست نمي‌دانم با پولت چكار كنم. شده‌ام يك امانت‌دار كه تنها خودت بايد بگويي با امانتيت چكار كنم.

خدا جان امري يا فرمايشي باشه در خدمتيم. خودت بهتر از من مي‌دوني هميشه يه طناب كلفت براي روز مباداي خودم نگه داشتم. مي‌خوام يه چيزي رو بدوني اونم اينه كه حتي تو اون لحظه كه دارم رو هوا تاب مي‌خورم بهت ايمان دارم. ايمان دارم اما باور كن ديگه اميد نه.