LOST
نميدانم اين جمله تا چه حد درست است : نگذار چيزهايي كه رنجت ميدهد، ترا خشمگين كند. چون در اين صورت تمام نميشوند.
فيلمي ميديدم كه در آن فيلم يكي از شخصيتهاي اصلي ، با آگاهي از اينكه خواهد مرد براي نجات سايرين اقدام به كاري ميكند. قبل از اينكه براي اين كار آماده شود به مرور خاطراتش ميپردازد و از لابلاي آنها بهترين و ماندگارترين و شادترين لحظاتش را روي كاغذي ثبت ميكند و براي دوست دخترش مينويسد.
به ذهنم رسيد اگر من قرار باشد من هم روزي در هزار لاي خاطرات و گذشتهام بگردم چه چيزي براي يادداشت كردن دارم. اولين چيزي كه به يادم ميايد و شايد قويترين خاطرهاي كه از گذشتهام دارم خاطرهي زماني است كه احتمالا بيشتر از 5 سال نداشتهام. كاري كه هر روز صبح انجام ميداديم. من و برادرم هر كداممان يك مرغابي داشتيم. صبح زود به حياط ميرفتيم مرغابيهايمان را دنبال ميكرديم و زير بغل ميزديم و بعد دوتايي از پلههاي ايوان بالا ميرفتيم. ايوان بزرگي داشتيم. بعد هر دومان تا جايي كه ميتوانستيم مرغابيها را به هوا پرت ميكرديم. آن دو مرغابي چند با بال ميزدند و بعد مانند موشك به سمت چشمهاي كه پايين خانه و در فاصلهي هفتصد هشتصد متري بود پرواز ميكردند. (يادم نميآيد عصر يا وقتي ديگر براي بازگرداندشان كاري كرده باشيم.)
بزرگتر كه شديم روزهاي گرم تابستان با برادرم كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان ميرفتيم و كتابهايي كه آنجا خواندم نقش مهمي در زندگيم پيدا كرد. اغلب كه بر ميگشتيم خانه سر راهمان براي بالا رفتن از چند پله با هم مسابقه ميداديم. وقتي به بالاي پلهها ميرسيديم ديگر نفسمان به زور بالا ميآمد. دستمان را روي زانوهايمان ميگذاشتيم و عرق ريزان هن و هن كنان به هم نگاه ميكرديم و لبخند ميزديم. داداش كوچكه هميشه ميباخت.
چندي پيش دست دخترش را گرفته بودم از همان پلهها بالا ميرفتم. اين پلهها پاهاي كودكان بسياري را تجربه كرده است كه از آن بالا ميروند. با هم مسابقه ميدهند و وقتي آن بالا ميرسند عرق از پيشانيهاي آفتاب سوختهاشان روان ميشود و هن هن كنان دندانهاي سفيدشان از ميان لبهاي به لبخند گشودهاشان پيداست.
من و برادرم سالهاست كه از هم دوريم. او در شهرهاي مختلفي با خانوادهاش زندگي ميكند. شايد سال به سال و مراسم به مراسم اگر عيدي باشد نوروز يا قربان يا فطر همديگر را ميبينيم. هردومان بزرگ شدهايم و ريشمان سفيد شده است. باورتان ميشود در ميان اشك اين كلمات را مينويسم. دلم براي مرغابيهامان تنگ شده است و براي مسابقه دادن روي پلهها.
نوشتن اسب چموشي است كه وقتي سوارش ميشوي اوست كه ترا به هر جا بخواهد ميبرد. باورم نميشد مجبور شوم براي نوشتن اين مطلب چند بار عينكم را از چشمم درآورم و اشكهايم را پاك كنم و مفم را بالا بكشم.
روي ميز كارم عكسي از دختر برادرم هست گاهي يادم ميرود نگاهش كنم اما امروز يك دل سير نگاهش ميكنم. شايد مرا ببرد به هفت سالگي در يك ظهر تابستاني خلوت كه كتابي زير بغل از پلههايي طولاني بالا ميروم.
فيلمي ميديدم كه در آن فيلم يكي از شخصيتهاي اصلي ، با آگاهي از اينكه خواهد مرد براي نجات سايرين اقدام به كاري ميكند. قبل از اينكه براي اين كار آماده شود به مرور خاطراتش ميپردازد و از لابلاي آنها بهترين و ماندگارترين و شادترين لحظاتش را روي كاغذي ثبت ميكند و براي دوست دخترش مينويسد.
به ذهنم رسيد اگر من قرار باشد من هم روزي در هزار لاي خاطرات و گذشتهام بگردم چه چيزي براي يادداشت كردن دارم. اولين چيزي كه به يادم ميايد و شايد قويترين خاطرهاي كه از گذشتهام دارم خاطرهي زماني است كه احتمالا بيشتر از 5 سال نداشتهام. كاري كه هر روز صبح انجام ميداديم. من و برادرم هر كداممان يك مرغابي داشتيم. صبح زود به حياط ميرفتيم مرغابيهايمان را دنبال ميكرديم و زير بغل ميزديم و بعد دوتايي از پلههاي ايوان بالا ميرفتيم. ايوان بزرگي داشتيم. بعد هر دومان تا جايي كه ميتوانستيم مرغابيها را به هوا پرت ميكرديم. آن دو مرغابي چند با بال ميزدند و بعد مانند موشك به سمت چشمهاي كه پايين خانه و در فاصلهي هفتصد هشتصد متري بود پرواز ميكردند. (يادم نميآيد عصر يا وقتي ديگر براي بازگرداندشان كاري كرده باشيم.)
بزرگتر كه شديم روزهاي گرم تابستان با برادرم كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان ميرفتيم و كتابهايي كه آنجا خواندم نقش مهمي در زندگيم پيدا كرد. اغلب كه بر ميگشتيم خانه سر راهمان براي بالا رفتن از چند پله با هم مسابقه ميداديم. وقتي به بالاي پلهها ميرسيديم ديگر نفسمان به زور بالا ميآمد. دستمان را روي زانوهايمان ميگذاشتيم و عرق ريزان هن و هن كنان به هم نگاه ميكرديم و لبخند ميزديم. داداش كوچكه هميشه ميباخت.
چندي پيش دست دخترش را گرفته بودم از همان پلهها بالا ميرفتم. اين پلهها پاهاي كودكان بسياري را تجربه كرده است كه از آن بالا ميروند. با هم مسابقه ميدهند و وقتي آن بالا ميرسند عرق از پيشانيهاي آفتاب سوختهاشان روان ميشود و هن هن كنان دندانهاي سفيدشان از ميان لبهاي به لبخند گشودهاشان پيداست.
من و برادرم سالهاست كه از هم دوريم. او در شهرهاي مختلفي با خانوادهاش زندگي ميكند. شايد سال به سال و مراسم به مراسم اگر عيدي باشد نوروز يا قربان يا فطر همديگر را ميبينيم. هردومان بزرگ شدهايم و ريشمان سفيد شده است. باورتان ميشود در ميان اشك اين كلمات را مينويسم. دلم براي مرغابيهامان تنگ شده است و براي مسابقه دادن روي پلهها.
نوشتن اسب چموشي است كه وقتي سوارش ميشوي اوست كه ترا به هر جا بخواهد ميبرد. باورم نميشد مجبور شوم براي نوشتن اين مطلب چند بار عينكم را از چشمم درآورم و اشكهايم را پاك كنم و مفم را بالا بكشم.
روي ميز كارم عكسي از دختر برادرم هست گاهي يادم ميرود نگاهش كنم اما امروز يك دل سير نگاهش ميكنم. شايد مرا ببرد به هفت سالگي در يك ظهر تابستاني خلوت كه كتابي زير بغل از پلههايي طولاني بالا ميروم.
خبر : قلاچ اين كلاغ شلوغ ؛ قار قار كنان دوباره سر و كلهاش پيدا شده است.
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۸۹ ساعت توسط ناتسی
|