يكي دو سال است كه اوضاعي پيش آمده كه كم و بيش در مورد آينده كاريم نگران هستم. اما يكي دو روز قبل چيزي در درونم جرقه زد كه شايد بطور كلي نگرانيم را از بين برد.

با خود گفتم وقتي براي پدر و مادرها مشكلي پيش مي‌آيد -از هر نوعي - فرزندان كمتر آن نگراني و مشكلات را بايد تحمل كنند و يا حتي از آن مطلع گردند. همه هم اين اصل كلي را قبول كرده‌اند كه اين مشكلات مشكل من است و به فرزندانم ربطي ندارد و بايد همه چيز براي آنها روبراه باشد

من هم با خودم گفتم : خب اگر قبول كنم كه من هم مخلوق خدا هستم. پس ديگر ربط خاصي ندارد كه من نگران چيزي باشم. خدا خودش بايد درستش كند. به من چه ؟
تازه به خودم گفتم اگر اين در اين دنيا هم مشكلاتي براي من بوجود بيايد و خودم بايد تحملش كنم ؛ آن دنياي ديگر را كه از من نگرفته‌اند. آنجا بايد چندين برابرش را پسم بدهد.
(به همين سادگي)

=================

راستش را بخواهيد همه چيز در اين مملكت مي‌تواند سبب مزاح شود. ديروز گزارشگر كشتي (در بازي‌هاي آسيايي) وقتي كشتي‌گير ايراني برنده مدال طلا شد با مسرت و خوشي اعلام كرد كه به يمن و مباركي عيد غدير خم كشتي گيران ايراني مدال‌هاي زيادي كسب نموده‌اند.

لبخندي زدم. خيلي ساده مي‌توان نتيجه گرفت اگر اين ده دوازده مدالي كه ايران گرفته به يمن و مباركي اين عيد باشد پس حتما اين دويست سيصدتا مدالي كه چيني‌ها گرفته‌اند به يمن و مباركي عيدي ديگر باشد كه از عيد ما خيلي مبارك‌تر بوده است.

يادم رفته بود اين‌ها نان همين چرت و پرت‌هاشان را مي‌خورند.

================
چندي پيش (سه چهار يا بيشتر سال قبل) مي‌خواستم مسيحي شوم. فكر مي‌كردم اسلام چنگي به دلم نمي‌زند. فكرش را بكنيد عوض نشستن در كنار آدمهاي بوگندو با لباس‌هاي چين و چروك و بو عرقي و بوي پاهايي كه مشامت را آزار مي‌دهد؛ ميروي در يك كليساي شيك و پيك مينشيني و كراوات و مسواك زده انجيل كوچكت را از جيبت بيرون مي‌آوري و همراه با گروه همسرايان شروع مي‌كني به ترنم آيات انجيل.

چندين سال از آن حال و هوا گذشته اما  وقتي فرم‌ نمي‌دانم چي چي را پر مي‌كردم جلوي بخشي كه دين را بايد مشخص مي‌كردم همچنان توي مربع اسلام تيك زدم.

ياد اصلي از اصول قانون اساسي‌اشان افتادم كه علاوه بر اينكه اساسي است، كشك هم هست كه در يكي از اصولش بيان كرده است : تفتيش در عقايد مردم ممنوع مي‌باشد.
================

هنوز هم به خدا ايمان دارم شايد بيشتر از قبل. اين از نوشته‌هايم معلوم است. شايد هم از سر و صورتم و از آرامشي كه گاه و بي‌گاه خدا به سراغم مي‌فرستد. اما با عقايدي كه به نام او برايمان كشك و بادمجان درست مي‌كنند الوداع گفته‌ام.
دلم مي‌خواهد دوستانم را به همين آرامش برسانم.
هم وبلاگي‌هاي عزيز خدا هست. ولي مشكل مي‌توان قبولش كرد كه هست. اما هست!