اسم كتابي است از جان اشتاين بك كه فيلمي هم با همين عنوان از روي اين كتاب ساخته شده است(نام كارگردان نوك زبانم است).

نمي‌دانم با ربط يا بي‌ربط بخاطر اتفاقي كه در حال افتادن است(عجب فارسي سليسي) ياد اين كتاب افتاده‌ام. طي چند هفته‌ي آينده از كار بيكار خواهم شد. اين چيزي است كه مديرمان با هزار كش و قوس و تو بميري و جون من جون من بلاخره به من گفت. مي‌خواست وانمود نمايد كه از اين اتفاق ناراحت و متاسف است اما بنظرم ككش هم نمي‌گزد (احساس احتمالا متقابلي است كه بهم داريم).

بخواهم كمي واقع بين و راستگو باشم بايد بگويم نه اينكه عين خيالم نباشد بلكه كم و بيش نگران شده‌ام. خيلي‌ها آن بالاتر منتظر هستند (شايد هم من اينطور فكر مي‌كنم) كه زنگي به آنها بزنم تا شغل مناسبي به من پيشنهاد دهند اما به صرافت افتاده‌ام با خدا. دلم مي‌خواهد با خدا كمي بازي در بياورم چون بيكار شدن من چندان نفعي به حال سيستمي كه ايشان راه‌ انداخته‌اند ندارد. اگر خيلي خودم را دست بالا نگرفته‌ باشم.

بهرحال مشابهت عجيبي بين وضعيت خودم و وضعيت يوسف در زندان مي‌بينم(از لحاظ وضعيت نه شكل و شمايل) دلم مي‌خواهد به خدا توكل كنم و از او بخواهم وضعيت و جايگاهي كه مناسب من را برايم مهيا كند.

تكيه كلام اخيرم اين است :

من بنده خدا هستم. خودش و تنها خودش بله تنها خودش مسئول من است. مشكلات من در اساس مشكلات اوست. پس يه كاريش مي‌كند يعني منطقي تر بگويم خودش بايد يه كاريش بكند.


تا روزي كه اينترنت دارم برايتان نه روز به روز كه هر اتفاق مهمي افتاد گزارش خواهم كرد.