چهار
اتاقش کوچک بود تقریبا دو نیم متر در دو نیم متر.
چهار پله پایین تر از هال بود.
تختش را هم همانجا گذاشته بود.
شب قبلش من و او تا عصر یا تا غروب با هم حرف زده بودیم. اعتراف کردم که دفتری دارم که برایش در آن مدتهاست چیزهایی مینویسم.
به من گفت دفتر را بیاور.
دفترم کاهی بود. صبح زود قبل از آنکه کسی بفهمد آفتاب میخواهد طلوع کند. کوله ام را بستم و بطرف خانهاشان براه افتادم. دفتر را لای روزنامه پیچیده بودم.
تا به در حیاط برسم از چند پله بالا رفتم . دفترم را از بالای در به داخل حیاط انداختم.
صبح زود او هم منتظرم بود. از پشت در بسته ام را برداشت صدای دستهایش را شنیدم.
عشق اینگونه آغاز شد.
چهار ماه بعد از دانشگاه برگشتم. تا آبی به تن زدم و رویی شستم. به خانه اشان رفتم. جلوی در پدر با همان سبیلهای مرتبش مرا به گوشه ای کشید و گفت :
همینجا منتظر بمان.
بیرون حیاط بودم.
همانجا منتظر ماندم.
برگشت. دفترم را شناختم
تقریبا آن را به سینه ام کوبید.
دیگر اینجا نیا...
چهار پله را دوباره پایین آمدم.
نه ؛ چیزی شروع نشده بود تا تمام شود.
من چهار ماه در رویا بودم.
سالها گذشته است.
اما هنوز هر روز که پیش از طلوع خورشید بیدار میشوم. دلم میگیرد .
گاهی فکر میکنم هنوز چیزی میخواهد آغاز شود.