سرم (سر من)
سرم را میگوم.
آنقدر حرف زده ام و گفته ام و گفته ام و گفته ام و گفته ام که سرم باد کرده است. هرچند از یک مرحله به بعد حتی به آنچه میگفتم فکر هم نمیکردم.
دوستی مرا دعوت کرده است به نوشتن اینکه از چه چیزی بدم میآید و از چه خوشم میآید. یاد داستانی افتادم که دو نفر به قصد دیدن دانشمندی که شهرتش عالمگیر بود رفتند. دانشمند سرش شلوغ بود. به ناچار آن دو نفر مدتی فرصت کردند که در خانه اش چرخی بزنند. به کتابخانه اش رسیدند. اتاقی بزرگ بود و تا سقف انباشته از کتاب در قفسه هایی مرتب. یکی از آن دو نفر به دیگری گفت: این همه کتاب را هرکس خوانده باشد حتما خیلی حالیش (بارش) هست. آن یکی گفت : میدانی تمام این کتابها میخواهند چه چیزی را توضیح دهند؟ میخواهند بگویند خوبی خوب است و بدی بد.
شاید من هم بتوانم در جواب سوالت بگویم از صفتهای بد بدم میآید و از صفتهای خوب خوشم میآید.