هر جوانی تجربه ی یک بار تصمیم به خودکشی دارد. (شاید هم اینطور نباشد)

تصمیم داشتم خودم را بکشم. از دبیرستان که به خانه برمیگشتم مطمئن بودم  بار آخری است که این خیابانها را میبینم. بار آخری خواهد بود که میتوانم نرده های مدرسه را یکی یکی لمس کنم و بشمارم. بار آخری خواهد بود که تا برسم خانه سعی خواهم کرد پایم روی بند کشی سیمانهای کف کوچه ها نیفتد. بار آخری خواهد بود که بهار را میبینم.

قولمان قول بود. من و فرزاد تصمیم به خودکشی داشتیم. پدر و مادر مخالف رابطه و ازدواج ما بودند. هر دومان سر ساعت 9 صبح جمعه قرص میخوردیم و به زندگی جدا از هممان پایان میدادیم. یک بسته قرص خواب آور را با هم نصف کرده بودیم. نصف از من نصف از تو. (بیا برادرانه تقسیم کنیم جهان و هر چه در اوست از تو  یار از من )

شب نتوانستم چیزی بخورم بی اشتها و بی رمق و نا امید به صورت پدر و مادر و دستهایشان سر سفره خیره میشدم. صورتهایی که باید از آنها خدا حافظی میکردم و دستهایی که دیگر مرا دوست نداشتند.

ساعت هشت و نیم از خواب پریدم. خانه ساکت بود. هنوز پدر و مادر و برادر کوچکترم خواب صبح جمعه را ادامه میدادند. وضو گرفتم و نماز خواندم و از خدا خواستم هر چه زودتر من و فرزاد را در دنیای دیگر به هم برساند. من و فرزاد دو شهید راه عشق را.

یک لیوان آب و یک 11عدد قرص را خوردم و دوباره دراز کشیدم .

چشمم را که باز کردم چند نفر بالای سرم بودند اول خیال کردم در بهشت هستم همه جا خیلی روشن بود و خورشیدهایی دور و برم میدرخشیدند و پرستاران سفید پوش را فرشته های بهشتی بنظرم آمده بود.

آه خدای من!! من هنوز زنده بودم. داد زدم به فکر فرزاد باشید او از دست رفته است. پدرم با عجله بیرون دوید.

بقیه ماجرا از زبان پدرم :

وقتی شیرین چشماش رو باز کرد داد زد برید به کمک فرزاد الان اون حتما مرده. با عجله از بیمارستان اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم بطرف خونه فرزاد.

در خونه اشون رو زدم کسی در رو باز نکرد. با عجله از بالای در حیاط رفتم داخل و با در هال رو باز کردم دیدم فرزاد یک کاسه تخمه گذاشته روبروش و داره شوی فارسی نگاه میکنه . دور و برش پر بود از پوست تخمه وقتی به طرف من برگشت. چشماش از تعجب یا شایدم از ترس گرد شده بود. دهانش کمی باز مانده بود. خیره خیره من را نگاه میکرد.

نفسم در نمیامد. داد زدم خفه کن صدای اون تلویزیون صاب مرده رو.