حس بدی دارم.

اگر بگویم میان آسمان و زمین آویزانم یا میان بهتر بگویم سرگردانم پر بیراه نگفته‌ام. نمی‌دانم شاید زندگی همین باشد. یک حرکت پاندولی میان هپروت و بازگشت به برهوت- نمی‌دانم شاید این یک احساس بهاری باشد!- هر بار که جلو می‌روی انگار در گذشته چیزی از تو کنده می‌شود و ناخنهایی تیز گوشه‌ای از قلبت را خراش می‌دهد.به آینده هم که می‌رسی درمیابی که چیز دندان گیری نصیبت نشده است.

یکی از دوستان در مورد اولین باری که سینما رفت مطلبی نوشته بود. جالب آن است که دقیقا من هم بعد از انقلاب اولین باری که سینما رفتم بیننده همان فیلم بودم. کرمانشاه بودم و به دیدن فیلم هامون رفتم. با سابقه‌ی ذهنی که از سینمای ایران داشتم می‌دانستم که سینما رفتن نوعی پول در سطل زباله انداختن است. - کم و بیش این ذهنیت را برای فیلم‌های وطنی هنوز هم حفظ کرده‌ام.- مرحوم خسرو شکیبایی با آن قیافه و لحن مشنگ (همیشگیش) که خماری یک آدم معتاد را همیشه تداعی می‌کرد دیالوگی گفت که همیشه در ذهنم مانده است.-نمی‌دانم دیالوگ نویس این فیلم چه کسی بود؟ آیا همان نویسنده بوده یا خیر؟-

: بچه که بودم فکر می‌کردم بزرگ بشم یه پوخی می‌شم. اما حالا که بزرگ شدم می‌بینم هیچ گهی نشدم.


یکی از اشعار و کلمات قصار خودم:

زندگی تکرار است و من در این تکرار به بیهوده بودن خود پی می‌برم.