دخترها دیگر دلشان نمیگیرد.
هیچ شباهتی به اتاقهای آقایان قاضی که این همه سال است در فیلمها دیدهام ندارد. کف اتاق موزاییک قدیمی است. در اتاق هم از همان درهای قدیمی ارزان قیمت. قاضی دو منشی دارد که جلو هرکدامشان یک مانیتور هست. کار منشیها این است که ثبت و بایگانی میکنند.
...
دیوارهای اتاق قاضی ضخیم است. ساختمان قدیمی است. قاضی به لیوان چاییش که جلوی پنجره گذاشته است اشاره میکند و به من میگوید ظلم همه جا هست. ببین من از صبح نتوانستهام یک چایی هم بخورم(بنوشم) این کار یک امروز دو روز نیست. شش سال است من در این دادگستری مورد ظلم قرار میگیرم. فکرم میرود جایی دیگر. با خودم فکر میکنم آقای قاضی اگر خدا آنی است که من میدانم؛ لازم نیست خیلی نگران باشی. او حساب لیوانهای چایی تو را که سرد شد خواهد داشت.
بعد فکرم میرود بسوی پنجره و اینکه دیگر دیوارها ضخیم نیستند. دیگر هیچ دختر غمگینی نمیتواند توی تاق پنجره بنشیند. فکرم میرود سراغ اینکه دیگر دخترها هم شاید دلشان نمیگیرد.